ببار ای دل!

 

ببار ای دل !

ببار که هنوز در دغدغه های خود گم شده ای و

هیچ صدایی را فرا نمیگیری!

ببار که دیگر دلت را به دریا نمی زنی..

ببار که دارد می رود و نگاهش نمیکنی

دارد می رود و می خواهی به یادت باشد...

غافل از آنکه

تنهایی اش را حس کنی

غافل از آنکه دلت به حال دلش بسوزد...

ببار ای دل !ببیار که با تو بود و تو با او نبودی!

ببار که تا همیشه ی تاریخ فرصت با او بودن را به زودی از دست خواهی داد...

ببار!

ببار!

آری !ببار آنچنان در کوچه های بی یار و یاور گم اش نمودی تا بدینجا رسید...

حالا دیگر رفتنش نزدیک است...

اما !

به هر حال تو دیگر چندین ماه با او بودن را هلاک نمودی...

ترا به جان لاله های زخمی رحمی کن

و اینبار از دستش مده!

اگر برود تا سالی دیگر معلوم نیست باشی!

معلوم نیست بتوانی یک ماه دیگر را با او بمانی...

آیا تضمینی برای سال بعد داری؟

ببار ای دل که دارد تمام می شود

تمام می شود و آنگاه که پر کشید خواهی فهمید چه کردی...

ببار ای دل !

ببار که چندین ماه رفت

تو ماندی و این چند ِپایانی!

خودت را پیدا کن!

خاطرات بچه گی ات را رها کن وخودت باش!

 

از خویشتن خویش بگذر

از خویشتن خویش بگذر

خودت را رها کن در تمام رهایی های زمین

باید رها باشی تا بتوانی اثبات کنید

تا بتوانی با زیرکی بمانی

زندگی کنی

در عشق

و بمیری

در

 خوشی!

دو ضرب در دو سه نمی شود!در هیچ کجای جهان!

ولی اگر زیرک باشی

می توانی در دفترت دو ضربدر دو را با زیرکی به سه برسانی!

همه اینها فقط راهش

گذشتن تو

از خویشتن ِ خویش است!

 

زندگی خیس شدن در حوضچه ی اکنون است!

راه ها بسیار است و همیشه ...

همیشه آسانترین راه بهترین راه نیست!

همیشه راه های میان بر مطلوب نیستند..

همیشه جاده های میانبر بدون چاله  و تمیز و آسفالت شده نیستند....

همیشه  صرف وقت زیاد برای یک چیز کوچک اثبات احمق بودن فرد نیست

و همیشه...

همیشه بهترین راه

عاقلانه ترین راه نیست

همیشه چتر در زیر باران مصونیت نمی آورد!

شاید اتومبیلی رد شود و به جای اینکه لباسهایت خیس بشود...

 

لباسهایت گِلی بشود در حالیکه چتر به دست داری...

باران دیگر تنها نیست...

 

نگو که هوای رفتن کرده ای

 نگو که دلت را به دریا زده ای

 نگو که دیگر هست و نیستت را داده ای

نگو که نمی شود...

 نگو که امواج خروشان دریا آرامشی از تو است

  نگو که آن همه عشق را به دست بادهای موسمی می سپاری و به هرکوی و برزنی نثار می داری

نگو که دیگر عشق مرده است

...

 دریا همه ی تنهایی باران است

 و باران...

و باران در تنهایی خویش ابری است!

دریا همیشه شفیق باران

و باران

در اعماق دریا

دیگر تنها

نیست!

نگو که دیگر عشق مرده است...

 

نگو که هوای رفتن کرده ای

 نگو که دلت را به دریا زده ای

 نگو که دیگر هست و نیستت را داده ای

نگو که نمی شود...

 نگو که امواج خروشان دریا آرامشی از تو است

  نگو که آن همه عشق را به دست بادهای موسمی می سپاری و به هرکوی و برزنی نثار می داری

نگو که دیگر عشق مرده است

...

 دریا همه ی تنهایی باران است

 و باران...

و باران در تنهایی خویش ابری است!

دریا همیشه شفیق باران

و باران

در اعماق دریا

دیگر تنها

نیست!

دیشب ترا صدا زدم از راه دور دور

دیشب تمام زمزمه های این دل زخمی

با تو تمام دل تمام شد رحمی

دیشب کنار پنجره بودم نیامدی

دیشب کنار عقربه بودم نیامدی

دیشب برای همهمه خواندم نیامدی

از روز های بی واهمه خواندم نیامدی

دیشب برای تو سرودم باز هم نیامدی

دیشب تمام شادیم را زدودم نیامدی

دیشب کنار عکس هوالمعشوق او

تاصبح زود گریستم نیامدی

دیشب همان دم که بودم به یاد تو

فهمیدم و دیدم که بودم اسیرتو

 

 

 

آباد ویران...

 

دست در دست هم می دهیم و آباد میکنیم ویران را!

به خود افتخار کرده و به خود می بالیم.

واگر شخصی از ما به دنبال ویرانیه ویرانه رفت ملامتش میکنیم...

می خواهیم ویرانه را آباد کنیم به قیمت اینکه آبادی ویران شود...

این انصاف نیست!

دنیای فانی و ویران آباد شود

                                        و

                                      آخرت جاوید و آباد ویران!

 

نقاب دلت را بردار!

 

تاحالا به خودت فکر کردی؟

چقدر به خودت فکر کردی؟

تا حالا چهره ی واقعی خودت را دیدی؟

همیشه و همیشه به فکر همه چیز هستیم الا خودمان.

به فکر هرچیزی جز آن که سالهاست با آن زندگی می کنیم...

سالهاست صدایش میشنویم و سالهاست که ازاو عبور کردیم...

آنهم چه عبوری...عبوری که خیلی دیر یادمان می آید...

دیر یادمان می آید که راه را اشتباه آمده ایم.

وقتی دلت برای خودت تنگ می شود هم  یادت میرود باید خودت باشی!

چرا من و تو باید با نقاب از کنار مردم و خودمان عبور کنیم؟

آهای با تو هستم! نقابت را بردار !خودت را در آینه نگاه کن!

خودت را بیاد بیاور....

یک روزی میرسد که دیگر برای بیاد آوردن خودمان

دیر است!

دیر....

یکی مثل من

یکی مثل تو

یکی مثل ما!

آهای آدمک!

تمام بد بختی ها برای این است که خودت را فراموش کرده ای!

نقاب دلت را بردار!

بردار و خودت را بیاد بیاور!

تو مخلوق خدایی!

تو معشوق خدایی!

تو بنده ی خدایی!

خودت باش!

نقاب دلت را بردار!

نقاب دلت را بردار