چه خدای بدی

از چه نداری خبر از خویشتن


یار حضور و تو نداری حضور


همیشه وجدان حرف آخر را می زند


این وجدان است که باید بگوید


فطرتی که قوی شده باشد


و او...

یعنی محبوب دل ها آن را پرورانده باشد...


اگر باران برای نشستن بر دل زمین جایی نداشت و از قبل اجاره نکرده بود...


آنوقت همه اش خاک می شد در زیر زمین...


آنوقت دیگر نه کسی میفهمید باران هست


نه دوستش داشت


و نه برایش دعا می کرد


و حالا که جایی برای خود دارد نباید از تکاپو باز ایستد


عشقش در رفتن است و رفتن


و هرروز...


و هر روز قصه ای جدید از سرگردانی باران...


از سرگردانی اشک های بی سامان...


از دل من و تو...


از دلی که آن را به خودش واگذاشته ایم و


به راستی اگر خدا ما را به خود واگذارد چه خواهد شد...


دلی که هر روز به او میگوییم از فردا جاده ای برایت در دست تعمیر دارم که


باید خدایت را در آن بگنجانی...


غافل از آنکه حق در تمام رگ هایمان جاری است...


حال این باران نعمت ها و لگد های ما که باران را نمیبینیم...


حتی درموردش گاهی نمی اندیشیم...


و حتی گاهی میگوییم


:  چه خدای بدی.


به راستی که...


دل را که سیاه کنی همین است...


می گویی ...چه خدای بدی...


اگر او بد است


من و تو که ذره ای از جود و سخایش را


ذره ای از بخشش اورا


نداریم اندازه ی بدی مان چقدر است؟


نمره ی من و تو در این وادی چیست؟


اللهم اغفر لی الذنوب التی تغیر النعم...