هنر برای زندگی یا هنر زندگی چیست؟

با نام و یاد حضرت دوست که هر چه هست از اوست...

سلام بر همگی عزیزان و دوستان محترم و دوست داشتنی.

این ترم یه واحد خیلی جالب دارم که نامش" جامعه شناسی هنر و ادبیات " است. استادش هم استاد مورد علاقه ام دکتر فاضلی دوست داشتنیه.

در راستای تحصیل این واحد قصد داریم به مقوله هنر با دیدگاه جامعه شناسی بنگریم.

کسانی که به این موضوع علاقه دارند و دست نوشته های مرا دنبال می کنند می توانند برای دسترسی به مطالب مورد بحث در این کلاس و مطالب مرتبط به هنر و ادبیات به آدرس http://www.sresearcher.blogfa.com رجوع کرده و به من و استاد و همکلاسی هایم در بهتر برگزار کردن این واحد یاری رسانند و مطمئن باشند که سر خودشان بی کلاه نمی ماند.

منتظر حضور سبزتان هستم تا با حرفهای صمیمی خود مرا راهنمایی بفرمائید.   

فراموشی

بنام خدا و سلام خدمت همه دوستان عزیز.

امیدوارم که روزهای خوبی را سپری کرده باشید و در این فرصت باقی مانده کمال استفاده را ببرید و یادتان باشد همیشه زود دیر می شود. تا چشم بر هم می گذارید می بینید که این ماه هم رخت بر می بندد و هنوز اندر خم یک کوچه اید. البته همه اینهایی را که گفتم درباره خودم هم صدق می کند.

دوستی در طی صحبتی که با من انجام می داد میگفت: خیلی خوب داستان می نویسی. در پاسخ گفتم مطالبی را که در وبلاگ می خوانی، عین واقعیت است و تجربیاتی است که در طول زندگی کسب می کنم.

متن حاضر هم نقدی است بر نظام مثلا آموزش و پرورش کشور که در قالب تجربه ای در زندگی روزانه خودم اتفاق افتاده و شنیدن آن خالی از لطف نیست.

این تابستان در مدرسه مان شاهد تغییراتی بودم که عمده آن برمی گردد به بحث تغییر مدیریت مدرسه. تابستانی سخت ولی پر تجربه را سپری کردم. با تمهیدات و برنامه ریزی هایی که بعمل آمده بود در مسند مربی راهنمای پایه های اول و دوم کار خود را آغاز کردم و در این 90 روز کار پیگیری وضعیت درسی این عزیزان را برعهده گرفتم و قرار بر این بود که با حفظ سمت کار خود را در طول سال تحصیلی هم ادامه دهم که در روزهای آخر متوجه شدم که رئوس مدیریت تصمیمات دیگر را اتخاذ نموده اند و به جهت تعدیل نیرو بنده در همان پست مربی تربیتی خود باقی ماندم و این در حالی است که از انجام دوباره این کار در حد بسیار بالایی راضی هستم. البته گله ای که از مسئولین داشتم این بود که چرا در روزهای آخر این پیشنهاد مطرح شد و من می بایست برنامه ریزی دقیقی در جنبه های مختلف این وظیفه مهم انجام می دادم که زمان آن تابستان بود ولی ...

طی دو سه جلسه ای که با مدیریت دبیرستان داشتم قرار گذاشتیم که امسال را با نیروی هر چه بیشتر فعالیت کنم و ایشان هم پشتیبانی های لازم را انجام می دهند. خیلی جالب است که ایشان در صحبت هایشان تاکید می کردند که نظام ما همانطور که از نامش بر می آید نظام آموزش و پرورش است و بر جنبه پرورش تاکید می کردند و می کنند ولی در عمل شاهد مسائل دیگری هستیم.

قرار شد بیست و هفتم ماه جلسه ای با حضور دبیران در محل دبیرستان برگزار گردد به همراه صرف افطاری. البته جلسه دیگری پیرامون مسائل مدرسه با اعضای کادر اداری و اجرائی داشتیم، دو سه روز قبل از این جلسه. ومن هم به عنوان یکی از دو جنبه آن نظام، انتقادات و پیشنهادات خودم را ارائه کردم. و سعی کردم گزارشی از وضعیت اسف بار جنبه مسائل تربیتی تقدیم کنم و ایشان نیز بسیار استقبال نموده و قول مساعدت و همکاری دادند.

جلسه بیست و هفتم با حضور بیست و پنج، شش نفر از معلمان رسمیت خود را پیدا کرد و من هم به عنوان یکی از معلمان، درس مطالعات اجتماعی و مربی امور تربیتی، در جلسه حضور داشتم. مدیریت نیم ساعتی صحبت کرد و موارد کلی را پیرامون مسائل آموزشی با معلمان مطرح کرد و سوالی را در بحث خود مطرح نمود که پرسیدن آن بسیار مناسب بود. ایشان با اشاره به معلمان پیرامون انتظارات اولیای دانش آموزان از مدرسه پرسیدند: شما معلم عزیز اگر بخواهید فرزند خود را در مدرسه ای ثبت نام کنید حتما ارائه بهترین خدمات را از کادر مدرسه انتظار دارید، انتظار شما از مدرسه چیست؟ بعد در ادامه پاسخ خود گفت: ما انتظار داریم که مدرسه پیگیر مسائل فرزندمان باشد. چون زمان زیادی به لحظه اذان و افطار باقی نمانده بود، حالا نوبت معلمان بود که نظرات خود را مطرح نمایند. در بین همه دو نفر پیدا شدند که علاوه بر مسائل آموزشی موارد تربیتی را در اولویت انتظارات خود از مدرسه فرزندشان مطرح کردند. یکی از آنها که معلم زیست شناسی خودم بود مثال جالبی زد. گفت: بحث تربیتی در مدرسه مثل آن است که از کسی پرسیدند چه غذایی دوست داری؟ گفت: آب گوشت. جالب بود ایشان در تلفظ آبگوشت، بخش آب که اهمیت کمتری دارد را کشید یعنی از دید فلان کس مهم است و بخش گوشت را که اهمیت بیشتری دارد خیلی کوتاه و آرام تلفظ کرد. و گفت بحث اهمیت مسائل تربیتی اینگونه شده است. البته مدیر انتظار چنین مثالی را نداشت. به هر حال همه نظر و پیشنهادات خود را دادند و حتی بعضی ها حق صحبت کردن دیگران را ضایع کردند. من که آخرین نفر نشسته بودم خودم را آماده کردم که در باب اهمیت مسائل تربیتی نظر خود را بگویم که وقتی نوبت به من رسید انگار نه انگار که آدمی آنجا حضور دارد که نظرش را بگوید. همه حرف زدند الا من. همه حرف خود را زدند الا مربی تربیتی دبیرستان که می بایست نظرش را بر اهمیت موضوع بگوید. لحظه ای فکر کردم که آن همه ادعا از پایه دوم و اصلی این نظام معیوب وبیمار، یعنی پرورش به فراموشی سپرده شد. مدیر صحبتهای خودش را با فرستادن صلوات به پایان رساند و دیگران هم عجله خوردن افطار،هوش و حواس را از سرشان برده بود که یادآور شوند، پس حق ضایع شده این همکارشان چه شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همه داشتند جلسه را ترک می کردند که با صدای بلند نظر خودم را اینگونه مطرح کردم:

امید وارم همانطور که مربی تربیتی را فراموش کردید، مسائل تربیتی و امور تربیتی را فراموش نکنید...

تازه مدیر یادش افتاد که منو از قلم انداخته بود و شروع کرد به معذرت خواهی. تا آخر افطار به من نگاه می کرد که چرا این اتفاق افتاد. من از اینکه خودم فراموش شدم ناراحت نیستم ولی دلم به حال دانش آموزانی سوخت که بهترین لحظات زندگی شان، مراحل شکل گیری شخصیت شان، جامعه پذیری شان در محیط بکر تربیتی صرف می شود و فردا که وارد دانشگاه شدند درست است که شاید با سواد باشند ولی به لحاظ برخی مسائل می توانند فاجعه به بار آورند. نمونه آن هم مثالی است صبح همان روز برایم اتفاق افتاد: در اتوبوس نشسته بودم که بروم دانشکده، روی صندلی جلوییم دو تا جوان نشسته بودند که در حین حرف زدن، یکی شان مشغول طراحی نقش و نگار روی صندلی بود. سر صحبت را با او آغاز کردم و وقتی که متوجه شدم که دانشجو است و فارغ التحصیل کدام مدرسه اسم و رسم دار، دیگر حرفی نگفتم... بعد به یاد مفاهیم دانشجویان معترض دانشکده خودمان و دیگر دانشجویان افتادم که می گفتند: ما دانشجویان دانشگاه علامه نسبت به وضع موجود معترضیم و به فکر فرو رفتم...

 

سفرنامه مشهد (1)- عنوان این پست را شما پیشنهاد کنید...

بنام خداوند خیلی خیلی مهربون

سلام بر همگی. امیدوارم که حال همگی عزیزان خوب و آسمون دلشون آبی باشه.

با آقای اقبالی قرار گذاشتیم وقتی از سفر مشهد برگشتیم گزارشی را تحت عنوان سفرنامه مشهد به نگارش درآوریم. خوب آقای اقبالی به قول خودش عمل کرد و ظاهرا تا رسیده به خونه و به کسی سلام نکرده سریع نشسته و اون پست بسیار زیبا رو به رشته تحریر در آورده. جدا میگم دستش درد نکنه. از اون روز هم مدام تماس میگیره و میگه پس پستت چی شد؟ منم که این دو هفته آخر کلی کار روی سرم ریخته مثل سیستم اداری مملکتمون که آدمو اساسی دک می کنه و میگه برو فردا بیا و از این جور حرفها، بهش می گفتم امشب ترتیبشو میدم. تا اینکه بالاخره هم اکنون موفق شدم نوشتن این پستو شروع کنم. راستش این چهار روز خیلی فکر کردم که چی بنویسم و چه جوری، تا اینکه به این نتیجه رسیدم یه سفرنامه واقعی نگارش کنم. البته تا به حال سفرنامه ننوشتم و متون حاضر فقط تمرینی است برای بهتر نوشتن و ثبت لحظات. احتمال خیلی زیاد این سفرنامه، چند قسمتیه و تا جایی که بتونم روی اون کار می کنم. انتظارم از خواننده محترم اینست که در کنار تعریف و زیارت قبول و التماس دعای خیلی زیاد، از فنون نقد نیز استفاده کنند و کم و کاستی های آن را با نظراتشون متذکر شوند. یه خواهش دیگه هم دارم: لطفا حتی المقدور نظرات خود را از قالب گزینه های ادبی خارج کرده تا من بهتر منظورتون رو متوجه بشم. آخه من در درک و فهم سریع اشعار و قطعه های ادبی مشکلاتی دارم و شاید سال ها طول بکشد تا معنی نظر مورد نظر را بفهمم. البته این خوب است که زیاد روی آن فکر کنم.

شاید این پست ربطی به بحث سفرنامه نداشته باشد ولی گفتن آن خالی از لطف نیست.

می خواهم درباره آغاز سفر بنویسم که چگونه یک سفر شروع می شود. می خواهم درباره واژه ای به نام طلبیدن و طلبیده شدن صحبت کنم. این مساله را حتما هر یک از شما ها در زندگی خود برای یک بار هم تجربه کرده اید شاید هم نه، شاید هم بله ولی دقت نکرده اید. من این موضوع را با عنوان کارت دعوت یا دعوت نامه ترجمه می کنم. تا حالا شده براتون دعوت نامه بفرستند. برای جایی که خیلی دلتان می خواهد بروید و آن موقع برایتان از طرف صاحبخانه دعوت نامه بیاید. داستان را با بیان یک خاطره که تازگی ها برای خودم و چند نفر دیگه اتفاق افتاد آغاز می کنم. این خاطره مربوط می شود به یک سفر دیگر، همان سفری که مژده آن را در پست هفته آخر اسفند خود قرار داده بودم. سفر به مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس که  برای پنجمین بارتوفیق این حاصل گردید تا به عنوان یک خدمت گذار ناچیز در منطقه حضور بهم رسانم. هر ساله عده کثیری از همنوعانمان از سراسر دنیا و ایران اسلامی در قالب این سفر در ایام عید نوروز به این مناطق اعزام می گردند تا با مقوله فرهنگ شهادت آشنا شوند و در حاشیه این سفر اتفاقاتی زیبا نیز برایشان رخ می دهد.

در این سفرتوفیق حاصل شد تا به عنوان خدمت گذار در خدمت زائران خواهر دسته حضرت سکینه (س) باشم. همراه دوستم همسفرشان بودیم تا تنها نباشند و وظایف اجرایی اتوبوس بر عهده ما قرار گرفت. در طول سفر بماند که چه اتفاقات جالبی برایمان افتاد. اگر توانستم تجربیات زیبای این سفر را نیز درج می کنم.

روز آخر بود. طبق برنامه قرار بود صبح به سمت طلائیه حرکت کنیم. بعد از طلائیه به بستان، از آنجا به فکه و بعد هم به سمت تبریز حرکت کنیم. در این فرصت همین قدر بدانید که اتوبوس در راه رفتن به طلائیه  در مسیر خرمشهر از کاروان عقب ماند و گم شدیم. با چه داستانی خودمان را به طلائیه رساندیم و این در حالی بود که همه کاروان به سمت بستان حرکت کرده بودند و ما تازه در طلائیه بودیم. بعد از زیارت ده دقیقه ای طلائیه به سمت بستان حرکت کردیم ولی از طرف مسئول کاروان دستور رسید که شما دیگر فرصت نمی کنید به منطقه فکه بروید. با این خبر در کاروان ول وله ای بر پا شد و همگان ناراحت ولی با امید رسیدن به فکه حرکت کردیم. چون ما از کاروان جا مانده بودیم یک ماشین متشکل از مسئولین ما را تا رسیدن به مقصد، اسکورت می کردند. آنها هم بر این عقیده بودند که ما به فکه نمی رسیم و این در حالی بود که همه دلشان برای رفتن به فکه پر پر می زد. باز هم از تعریف اتفاقاتی که در این مدت اندک بر ما گذشت می گذرم، همین قدر بدانید که وقتی گفتند که به فکه نمی رویم چون نمی رسیم و زمان نداریم همه افراد اتوبوس اشک در چشمانشان حلقه زد و بعضی از دختر خانمها گریه می کردند که چرا ما را نمی برید، حتی خاطرم است که پدر یکی از آنها با من تماس گرفتند و می خواستند که دخترش را به فکه برسانیم. وضعیت طوری شده بود که حتی فکر نهار خوردن و گرسنگی و تشنگی از ذهن همه خارج شده بود و همه به رسیدن فکر می کردیم... ماشین همراه یک دستگاه بی سیم در اختیار ما قرار دادند که با هم در ارتباط باشیم. بعد از خواندن نماز مغرب در شهر بستان، بنا بر این گردید که به سمت فکه حرکت کنیم و این در حالی بود که هوا تاریک شده بود و ما فقط به خدا توکل کرده بودیم که در شب بتوانیم خود را به فکه برسانیم. در اینجا این توضیح لازم است که منطقه فکه به لحاظ موقعیت مرزی و استراتژیک خود توسط نیروهای نظامی تحت کنترل است و این بدین معنا بود که نیروهای ارتش به منظور جلوگیری از ورود منافقین به خاک ایران، شبها در این منطقه کمین می کردند و در صورت مشاهده هر جنبنده ای دستور داشتند وارد عمل شوند و همین امر باعث شده بود تا رفتن هنگام شب ما به فکه، با مشکل روبرو شود. بعد از نماز وقتی همگی سوار شدیم، ماشین جلویی ما را در بی سیم پیج کردند که: آقا احسان، توکل به خدا کنید و توسلی به ائمه اطهار و این در حالی بود که ما خود را آماده خواندن دعای توسل می کردیم. قبل از شروع، رفیقم صحبت هایی را پیرامون قسمت شدن و طلبیده شدن با همان لهجه زیبای آذری بیان کرد. جای همه خالی بود. فضای عجیبی در اتوبوس بوجود آمده بود. به جرأت می گویم فضایی معنوی با خلوص نیت فراوان. این را می شد احساس کرد. من شروع کردم پشت بلند گوی دستی به خواندن دعا. شب بود و همه جا تاریک. چشم، چشم را نمی دید. در دلمان غوغایی بر پا بود. در حال توسل بودیم که صدای پیج بی سیم، سکوت را شکست و همه شنیدند که بی سیم چه گفت. گفت: ما میریم داخل برای هماهنگی، شما منتظر بمانید. نمی دانستیم چه خبر است ولی معلوم شد که پشت تور ایست و بازرسی فکه جلوی ما را گرفته اند و اجازه ورود به منطقه را به دلیل نا امنی نمی دادند. در این لحظه بود که به فراز امام رضا (ع) رسیده بودیم. عجب لحظه ای بود. هیچ وقت اون لحظه از یادم نمی رود. انگار اتوبوس به یه منبعی وصل شده بود. از امام رضا خواستیم که خودش وساطت ما رو پیش خدا بکنه. می دیدم که چه اشکهایی از چشمان همه جاری است. گریه می کردیم و حالی عجیب و زیبا بوجود آمده بود. با همون صدای ضعیف که نشون می داد دیگه نایی برامون نمونده توسل به آقا علی بن موسی الرضا (ع) را آغاز کردیم. وقتی قسمت یا وجیها عند الله اشفع لنا عند الله تمام شد اتوبوس یه لحظه خود به خود ساکت شد و هر کسی خودش با خدا حرف می زد. همه زبون گرفته بودند. دیگه صدای گریه ها نمیامد که ناگهان صدای بی سیم در اتوبوس طنین انداز شد. همه صدا رو شنیدیم که گفت: آقا صلوات بفرستید. و این یعنی اینکه مجوز ورودمان به فکه صادر گردید. اون لحظه را از یاد نمی برم. گویی انفجاری در اتوبوس رخ داد. همه گریه می کردند و این گریه از خنده بود. انگار همه دنیا رو به ما داده بودند. من خودم اون لحظه به خیلی از شنیده ها ایمان آوردم. شنیده بودم که دعای توسل چه کارهایی می کنه ولی خودم ندیده بودم. احسانی که تا اون موقع بیشتر از هزار بار دعای توسل خونده بود، تازه به راز دعای توسل پی برد. من معتقدم اگر فردی غیر مسلمان در آن لحظه آنجا بود، حتما به خیلی از مسائل ایمان می آورد، چنانچه که فردی سست ایمان مثل من، به خدا گفت: دوستت دارم. هر چی بگی همون میشه. همه این اتفاقات افتاد که ما خیلی چیزها را بفهمیم. درسته که قسمت نشد به خود فکه برویم ولی در عوض تنگ چزابه را دیدیم و به زیارت شهدای گمنام این منطقه نائل شدیم. یکی از خادمین مزار شهدا اونجا به من گفت: من تعجب می کنم شما چه جوری این موقع شب وارد منطقه شده اید. کی به شما اجازه داده؟ منم در جوابش فقط لبخند زدم. شب خیلی عجیبی بود...

و اما امام رضا (ع) و طلبیده شدن...

در پست قبل اشاره هایی کردم به رفتنم به مشهد والان ماجرا رو کامل شرح میدم.

 چند سالی بود که به پابوس آقا علی بن موسی الرضا مشرف نشده بودم. دلم لک زده بود برای بوسیدن صحن حرم،برای زائرای آقا، برای کبوترای قشنگ و با صفا، برا پنجره فولاد، برا سقا خونه، برای وضو گرفتن توی حوض وسط حیاط، برای دیدن گنبد طلایی آقا، برا درای چوبی، برای ضریح، برای آقا...دل دل می کردم که چه زمانی قسمت میشه برم مشهد نفس بکشم، بشینم توی حرم زار زار گریه کنم، با آقا حرف بزنم، بگم چقدر دوستت دارم، به آقا بگم سفارش منو پیش خدا بکنه. چند سال طول کشید...؟ اما بالاخره طلیبد...

همه چیز در زمان یک ساعت اتفاق افتاد البته به اضافه پنج سال انتظار. به منظور امر خیری پیش روحانی با صفای مسجدمون رفتم. بعد از گذشت یک هفته گفت: شما به آرامش احتیاج داری، چهره ات داره داد می زنه. گفت به نظرم یه سفر مشهد بری برات خوبه. بعد که برگشتی یه نسخه هم برات می پیچم. خندم گرفته بود. گفتم: چشم حاج آقا ولی گفتم نمی دونم بتونم مرخصی بگیرم یا نه. گفت بذار و برو. دنیا رو ول کن و برو، چیزی نمی شه. گفتم تلاشمو می کنم. راستش رو بخواین ناامید بودم. چون به لحاظ اداری و کارهای مدرسه، بد موقعی بود. شنبه به سراغ مدیریت رفتم ولی با ترس و لرز. برگه مرخصی رو تکمیل کردم. از همکارامون مدام می پرسیدم: به نظرتون مرخصی می ده. چون تعداد روزهای مرخصیم زیاد بود، سه روز. دوشنبه،سه شنبه، پنج شنبه، که خوشبختانه پنج شنبه تعطیل شد. با دلهره برگه را روز شنبه به مدیر تقدیم کردم. گفت برو فردا بیا. ناراحت شدم و ناامیدیم بیشتر شد. فردا که داشتم می رفتم توی دلم گفتم: خدایا به امید تو، می دونم اگه صلاح باشه خودت هماهنگ می کنی. رفتم داخل و با خنده از دفتر خارج شدم. قرار شد کارهای سه روز غیبتم را انجام دهم و به همکارام بسپارم. دیگه امید وار شده بودم که همه چیز حل شده و دارم می رم مشهد. با خودم گفتم الان می رم بلیط اتوبوس رزرو می کنم و فردا راهی می شم غافل از اینکه در این روزها بلیط پیدا نمی شود. داشتم می رفتم که اقبالی تماس گرفت که بپرسه چه مشکلی برام پیش اومده که اینقدر ناراحتم. آخه یه پست اندوه ناک در وبلاگش گذاشته بودم. گفتم دلم گرفته و فردا می خوام برم مشهد ولی نمی دونم جا هست یا نه. با همون لحن طنزش گفت: خوب مرتیکه ما هم فردا بچه هامونو داریم می بریم مشهد. گفت اگه بتونم یه جوری تو رو توی اتوبوس جا می دم. منم قرار شد بلیط را از ترمینال پیگیری کنم که این پیگیری نتیجه نداشت وبلیط نبود. بعد به اقبالی گفتم هر جای اتوبوس شده می شینم، توی بوفه، روی زمین، فقط هماهنگ کن برم مشهد. که فکر می کنم شب بود و تماس گرفت جا تو هماهنگ کردم و فردا قرار گذاشتیم تا با هم بریم کرج و از اونجا حرکت به سمت مشهد...

و این طوری شد که من رفتم مشهد. کاملا یقین داشتم که همه چیز به دست خدا هماهنگ شده و امام رضا طلبیده و اقبالی واسطه این امر خیر شده بود. خدا رو شکر می کنم که رفتن این سفر رو قسمتم کرد و سجده شکر به درگاهش. این طوری شد که رفتم مشهد و از طرف اونایی که می شناختم نایب الزیاره شدم. انشاء الله در پست های بعدی شرح وقایع سفر را نگارش می کنم.

در آخر دوباره از آقای اقبالی و همه دوستانم که مرا در این سفر همراهی کردند کمال تشکر و قدر دانی را بعمل می آورم.  

 

عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد

بنام خداوند خیلی خیلی دوست داشتنی.نمی دونم چه جوری به خاطر این همه لطف ازش تشکر کنم.

سلام بر همگی دوستان و یاران همیشه در صحنه خودم و تبریک این روز قشنگ به همتون و خانواده هاتون. الان توی مشهد هستیم و از اینجا با اعمال شاقه این پست را به رشته تحریر در می آورم. البته یاداور شوم که ایده پست گذاشتن از آقای اقبالی بود چون به خاطر ارادتی که به هم داشتیم و داریم خدا صلاح دید که من با ایشان به این سفر روحانی ارسال شوم.

فقط می تونم بگم که همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد بی هیچ مقدمه ای. کاملا مشخص بود که من رو سیاه طلبیده شدم. جریان آغاز سفر برمی گرده به روز شنبه که روحانی با صفای مسجدمون در جریان مشاوره ای که با من انجام داد، به من گفت تو باید یه سفر بری مشهد، شاید این آخرین سفر مجردیت باشه. گفتم حاج آقا بعید می دونم بتونم مرخصی بگیرم ولی سعی می کنم. یکشنبه که رفتم درخواست مرخصی را پر کردم و دادم به مدیر ولی آب پاکی رو ریخت رو دستم. گفت بعیده ولی فردا یه سری بزن. فردا که رفتم همه چیز جور شد. و من با شوق پیدا کردن اتوبوس دست از پا نمی شناختم. اما غافل از اینکه در این شلوغ و پلوغی ماشین گیرم نمی آید. نمی دونستم چه کار کنم. البته می شد با پارتی بازی هواپیما هماهنگ کنم ولی هزینه بلیطش خیلی می شد. پیگرد کامنت سوز ناکم در وبلاگ آقای اقبالی ایشان با من تماس گرفتند که علت و زمان  مرگم را جویا شوند و من هم صادقانه گفتم دلم گرفته و می خوام برم مشهد ولی ...

ایشان هم در ضمن دیدن صداقت من گفت ما هم داریم بچه هامونو می بریم مشهد. با کلی منت بالاخره حاضر شد منو رایگان ببره البته اینایی که گفتم خالی بندی بود. قسمت من این بود که با اقبالی کبیر(البته از لحاظ دل) برم مشهد. خودش هم می دونه اتوبوسشون جا نداشت ولی وقتی آدمو بطلبند هیچ چیز نمی تونه جلوشو بگیره. این طوری که شد ما اومدیم پا بوس خورشید ایران. 

حالا توی این سفر چه تجربه های خوبی کسب کردم انشاءالله بماند در پست بعدی البته اگر در کنار دوستان عمری باقی ماند که بعیده... 

   

ای کاش آن لحظه یک خر می بودم

بنام خداوندی که موجودی آفرید که نامش را آدم نهادند. این آدم نسبت به دیگر موجودات برتری های منحصر بفردی دارد اما ...

نماز که تمام شد بر خلاف هر شب که دقایقی را با مسجدی ها گپ می زدم بدون اعتنا به آنها به سمت خانه حرکت کردم. دستم در جیبم بود و مشغول فکر کردن به مساله ای بودم که 5 ماهی است ذهنم را به خود مشغول کرده است. میدان عقاب شهرک قائم واقع در منطقه مینی سیتی که رسیدم به علت خنکی هوا ترجیح دادم ساعتی را در محضر درختان زنده میدان زیر آسمان سیاه و صاف، به تفکر بپردازم. دور و بر ساعت 30/8 بود که خانم محجبه ای با کودکی  که در بغلش خوابیده بود ابتدای خیابانی که از میدان می گذشت از اتوبوس پیاده شد و در کنار خیابان منتظر ایستاد تا ماشینی نگه دارد و او را به مقصدش برساند. چند دقیقه ای که ایستادند ناخودآگاه توجه من به آنها جلب شد که چرا ماشین ها نمی ایستند تا این بندگان خدا را سوار کنند با وجود اینکه بسیاری از خودروها بدون سرنشین تردد می کردند. 45 دقیقه سپری شد و یک کسی که آنها را سوار کند پیدا نشد. آن لحظه بود که از خداوند آرزو کردم که ای کاش من در آن لحظه یک خرمی بودم و می رفتم و آنها بر پشتم سوار می شدند و با علاقه می رساندمشان. بلند شدم که بروم سمتشان تا لااقل بچه را از بغلش بگیرم که آدمی پیدا شد و آنها را سوار کرد. دوباره دستانم را در جیبم انداختم و به راه خود ادامه دادم ولی این بار به مساله 5 ماه فکر نمی کردم بلکه به یک جو آدمیت فکر می کردم که با این همه ادعای آدمیت و مسلمانی و ایمان به خدا و هزاران تعریف دیگر، چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این پست را ننوشتم که این موضوع را از زوایای مختلف مورد تحلیل و بررسی قرار دهم فقط نوشتم که بگویم مردم را دوست دارم و دلم می خواهد تا لحظه مردنم خدمت گذارشان باشم. و دوست دارم این دوست داشتنم را هم به دیگران بگویم تا آنها هم در این کار خیر اگر توانستند دستی داشته باشند. بالاخره سفارش شده که اگر چیزی را برای خود دوست دارید برای دیگران هم دوست داشته باشید و آنچه برای خود نمی خواهید برای دیگران هم نخواهید.

     

آقا جون زودی بیا

نشسته بودم کنار جانماز مامان بزرگم و داشتم نماز خوندنشو نگاه می کردم. وقتی که نمازش تموم شد شروع کرد به خوندن یه چیزی. ازش پرسیدم: مامانی، مامانی داری چی می خونی؟ خندید و گفت: دارم با خدا حرف می زنم. گفتم داری چی بهش می گی؟ گفت دارم برا سلامتی آقا دعا می کنم. گفتم: آقا! گفت آره آقا. گفتم آقا دیگه کیه؟ یه نفس بلند کشید و با خنده بهم گفت: آقا همونیه که چند ساله منتظرشیم تا بیاد مردمو از ظلم و ستم آدم بدا نجات بده. همونیه که اگه بیاد دیگه نمی ذاره آدمای روی زمین گرسنه بمونن. همونیه که با اومدنش همه بدیا از روی زمین پاک می شن... راستی آقا خیلی مهربونه. میگن بچه ها رو خیلی دوست داره. همونیکه میاد و بچه ها و دوستای فلسطینی تو رو از دست اسرائیلیا نجات می ده. همونیکه با اومدنش بچه ها خوشحال می شن و می خندن. میگن آقا خیلی خوشگله. چشای خیلی قشنگی داره. میگن وقتی که میاد با مهربونیش همه آدم بدا رو از بین می بره و بوی خوبش همه جا می پیچه. یهو دیدم مامانی چشاش پر از اشک شد و داره گریه می کنه. گفتم: چی شده مامانی؟ چرا داری گریه می کنی؟ گفت: آخه می ترسم آقا بیاد و اون موقع من مرده باشم تا صورت قشنگشو نگاه کنم و از خوشحالی بخندم. بعد با دستای کوچیکم اشکای خوشگل مامانیو پاک کردم و نشستم کنارش و دستامو به سمت خدا بلند کردم و توی دلم گفتم:

منم مثل مامانی بهت سلام می دم. وقتی مامانی این همه ازت تعریف می کنه، حتما خیلی خوشگل و مهربونی. پس منم می خوام ببینمت. منم می خوام هر چه زودتر ببینمت و حرفامو بهت بزنم. من الان نمی دونم کجایی و داری چی کار می کنی ولی یه چیزایی هست که می خوام بهت بگم. مامان بزرگم بهم گفت اگه تو بیای زمین و جهان پر از خوبی می شه. آقا یعنی میای و من دیگه تنها نباشم. دلم می خواد وقتی که میای بپرم و بغلت کنم و صورتتو بوس کنم. آقا جون مامانیم گفتش اگه تو بیای دوستای فلسطینیم نجات پیدا می کنن. راست میگه؟ معلومه که راست می گه آخه مامانی هیچ وقت به من دروغ نگفته. پس زودتر وسایلتو بریز توی چمدونو بیا. اون گفت اگه تو بیای دیگه مردم از گرسنگی نمی میرن. همه بدیا فرار می کنن. چون تو مثل یه پلیس مهربونی. تو یه چراغی توی یه اتاق تاریک. اون گفت وقتی تو بیای بچه ها می خندن. اون گفت تو فرشته نجات مردم روی زمینی. آره؟ مامانی هیچ وقت به من دروغ نمیگه. اون میگه الان که تو نیومدی خیلیا منتظر اومدنتن. خیلیا دلشون می خواد تو رو ببینن. مامانی هم خیلی دوست داره تو رو ببینه. پس زودتر بیا. زودتر بیا آدم بدا رو از خونه آدم خوبا بنداز بیرون. بچه های خوب جهان منتظرن تا بیای و اونا رو از دست آدم بدا نجات بدی. زودتر بیا دنیا رو گلبارون کن. آخه می دونی خیلی از مردم هستن که دارن با سختی زیاد زندگی می کنن. شبا گشنه می خوابن. من خیلی دلم می خواد بهشون کمک کنم ولی تنهایی نمی تونم. پس تو رو خدا بیا تا با هم کمکشون کنیم.

از امشب با مامان بزرگم نماز می خونم و بعد از نماز برای اومدنت دعا می کنم تا زودتر بیایی.

قول می دی منو تنها نذاری؟ منتظر جواب نامم هستم. اگه جواب هم ندادی عیبی نداره فقط زودی بیا. دوست دارم.

حالا می خوام یه سوال از آقا بپرسم:

آقا، تو رو که مردم اینقدر دوست دارن، مثلا من و مامانیم اینقدر دوست داریم پس چرا زودتر نمی آی و به ما کمک کنی؟ تو رو که بچه های دنیا اینقدر دوست دارن پس چرا جواب سلامشونو نمی دی؟ مگه نمی دونی بچه ها چقدر دوست دارن؟ دوستای من همه تو رو دوست دارن، من اینو می دونم.

جواب: نمی دونم چرا آقا نمیاد.

یه جمله هم به مردم میگم:

 من رضای خیلی کوچیک با این دستای کوچیک و دل پر از حرفم با آقا، از همه مردم می خوام که بیانو برای اومدن آقای مهربون دعا کنن.

و اما یکی از ویژگی های یاران آقا :

چون آقا خودش خیلی مهربونه حتما یاراش هم مثل خودش مهربونن ولی نه به مهربونیه خودش و به مردم گرسنه و بی گناه کمک می کنن.

متن حاضر نامه دانش آموز کلاس پنجم ابتدایی  به آقا امام زمان(عج) بود.

امیدوارم لذت برده باشید. 

 

غزل خداحافظی

بنام خداوند خیلی خیلی مهربون که همیشه توی زندگی یار و یاورم بوده و اگه اون کمکم نمی کرد من به هیچ جا نمی رسیدم. خدایا دوست دارم...

                      سلام گرم و صمیمی همیشگی من به همه دوستان عزیز و دوست داشتنی.

176 روز از قرار دادن اولین پستم روی وبلاگ  با عنوان یادداشت های یک دانشجو می گذره. و هنوز از لابلای نوشته ها بوی زندگی به مشام می رسه. خوب، با همه سختی ها و خستگی ها و محدودیتهای روبروم، با توکل به خداوند و پشتکار موفق شدم به همه بفهمونم که احسان هنوز زنده است و زندگی می کند. خیلی سخت بود ولی تجربه هایی شیرین درپس آن خوابیده بود. تجربه های به یاد ماندنی، شب تا صبح بیدار ماندن و نوشتن، انتخاب موضوع، از خواب و خوراک زدن، فکر کردن آن هم از نوع عمیق، دقت کردن، مشاهده کردن، بحث کردن، نقد کردن و نقد شدن، نقد شنیدن و... خیلی خوب بود، تجربه ای جدید و به یاد ماندنی، باز هم در اینجا از معلم عزیزم استاد فاضلی تشکر می کنم و دستانش را می بوسم که برای من فرصت چنین تجربه ای را فراهم ساخت.

متن حاضر آخرین پست من تا آخر تابستان است. دلم نمی خواد محیط قشنگتون را رها کنم، دلم نمیاد... حتی گفتن موضوع هم برام دشواره. نمی دونم چه جوری می خوام خداحافظی کنم. الان که دارم می نویسم چشام پر از اشکه و دلم پر از اندوه. ولی چی کار کنم که تو پیچ و خم این زندگی دارم گم می شم. راستش علت اصلی ننوشتنم شلوغی سرمه. امسال توفیق این حاصل شده تا به عنوان معلمی ناچیز در خدمت دوستان پایه اول دبیرستان برای تدریس درس مطالعات اجتماعی باشم. همچنین به سمت مربی راهنمای این عزیزان نیز منصوب شده ام. برای تدریس مشغول تدوین دفترچه ای با عنوان " فعالیت و زندگی"  هستم تا این درس تا حد امکان برای دانش آموزان قابل لمس گردد و بتوانند نوشته های کتاب را در زندگی خود تجربه کنند و در کنار خواندن و لذت بردن از درس به تجربیات خود از زندگی بیافزایند. در کنار این موضوع قصد دارم شیوه های جدیدی را برای تدریس پایه گذاری کنم. شیوه هایی که منطبق با زندگی روزمره دانش آموختگان است. قصد دارم شاگردانی تربیت کنم که کتاب مطالعات خود را پس از پایان سال دور نریزند و هر گاه به آن نگاه می کنند لحظات خوش با کتاب زندگی کردن را در ذهن خود تداعی کنند. تدوین این دفترچه مستلزم مطالعه عمیق کتاب و تفکر جامع بر روی مفاهیم آن می باشد. و این خود زمان بر است. لذا مجبورم قسمت اعظمی از زمانم را روی این موضوع متمرکز کنم. از طرف دیگر تلاش هایی که در گذشته به منظور برخی تغییرات انجام داده ام، خون دلهایی که خورده ام، کم کم دارد به مرحله تصویب و اجرا در می آید و من از این بابت بسیار خوشحالم، گرچه که چشمم آب نمی خورد ولی مهم برای من اینست که من تلاش خود را می کنم و در قبال این تلاشم تجربه کسب می کنم. از ابتدای مهرماه هم کلاس های دانشگاه شروع می شود و آغاز واحدهای تخصصی، که این هم برای من تجربه ای جدید است. در حال حاضر وضعیت من اینگونه است و فکر نمی کنم زمانی برای وبلاگ نویسی بماند گرچه که این کار از اولویت های برنامه کاری من در زندگی است و قول می دهم تا هر زمانی که فرصتی دست داد بنویسم و سعی می کنم دوباره از ابتدای مهرماه تجربیات زندگی ام را ثبت کنم. در این فرصت محدود هم تجربیاتم را روی کاغذ پیاده می کنم تا از دست نروند. به هر حال از اینکه تا به اینجای کار مرا همراهی کردید و سعی کردیم در فضایی صمیمی به بیان نظراتمان بپردازیم، از همگی کمال تشکر و قدردانی را بعمل می آورم. در آخر چند تا خواهش ازتون دارم:

1.      تا جایی که می تونید برام دعا کنید تا در انتخاب واحدم مشکلی بوجود نیاید و برنامه ام با برنامه دبیرستان تداخلی پیدا نکند که اگر چنین شود زحمات پنج ساله ام  به هدر می رود.

2.      ازتون خواهش می کنم نظراتتون را درباره مطالب وبلاگ و چگونگی بیان آنها و اینکه آیا مطالب بدرد بخور بود یا نه، بنویسید، هر کسی هر نظری داره بنویسه واگر خواستید نظراتتون را با نام مستعار بنویسید.

3.      کسانی هم که مایلند حقیر را در آماده سازی دفترچه و دیگر برنامه ها یاری دهند من با کمال میل آماده شنیدن پیشنهاداتشون هستم.

در پایان دوباره ازهمگی دوستان کمال تشکر و قدر دانی را بعمل می آورم و توفیقات روز افزون را از خداوند متعال برای شما آرزو میکنم.

... تا آخرین نفس می جنگم و تا نفس خود را به زانو در نیاوردم از پا نمی نشینم ...

خداحافظ ...    

موضوع اصلی را فراموش نکن!

خانمی طوطی خرید، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند و به صاحب مغازه گفت: این پرنده صحبت نمی کند. صاحب مغازه پرسید: آیا در قفس آینه ای هست؟ طوطی ها عاشق آینه اند. آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت.

روز بعد باز آن خانم برگشت، طوطی هنوز صحبت نمی کرد. صاحب مغازه پرسید: نردبان چه؟ در قفسش نردبانی هست؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت.

اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟! خوب مشکل همین است. به محض اینکه شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش همه را برمی انگیزد. آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت.

وقتی آن خانم روز بعد وارد مغازه شد چهره اش کاملا تغییر کرده بود. او گفت: طوطی مرد! صاحب مغازه یکه خورد و پرسید: واقعا متاسفم، آیا او یک کلمه هم حرف نزد؟ آن خانم پاسخ داد: چرا! درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که مگر در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟

 

برگرفته از کتاب: هفده داستان کوتاه کوتاه، ترجمه: سارا طهرانیان

یادتان نرود پست قبلی را مطالعه فرمائید.

 

تجربه و خاطره یک روز مرخصی

ای نام تو بهترین سرآغاز                  بی نام تو نامه کی کنم باز

                          سلام بر همگی مخاطبان محترم مخصوصا خدمت دوستان عزیزم.

دیروز برای من از اون روزهایی بود که فکر نمی کنم هیچ وقت خاطره آن از ذهنم پاک شود. ماجرا از چند روز پیش شروع شد که اقبالی نامی، با من تماس گرفتند. و خبر دادند که دوشنبه این هفته یعنی دیروز، قراراست جلسه گروه مطالعاتی با حضور دکتر مظفری برگزار شود و از من هم خواهش کردند که حتما در جلسه حضور داشته باشم. گفت قرار است دوستان دیگر هم بیایند و این خوشحالی مرا دو چندان کرد. خیلی خوشحال بودم که دوباره دانشمندان جوان آینده دوباره دور هم جمع می شدند و با هم به گفتگو و تبادل تجربیات می پرداختند. پرسیدم حالا قرار است پیرامون چه مسائلی با هم صحبت کنیم. گفتند مسائل اعتقادی. بعد پیشنهاد کرد که اگه موضوعی به ذهنم آمد برایش ارسال کنم. فکر می کنم همان موقع بود که موضوع " زندگی با رویکرد اعتقادی" را پیشنهاد کردم. نمی دانم چه شد که این مساله به ذهنم آمد. امروز فهمیدم که موضوع جلسه همین است که پیشنهاد کردم. و دکتر مظفری هم در این خصوص آماده تشریف آورده بودند. البته لازم به ذکر است که 2،3 روز گذشته بحث هایی را در خصوص آمدن یا نیامدنم از طریق پیام کوتاه با یکی از اعضای گروه انجام داده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که حضور نداشته باشم و اگر هم باشم مثل بچه های آرام سرم را پائین بیاندازم و سکوت اختیار کنم که البته هیچ یک از 2 مورد محقق نگردید. با هر مصیبتی بود زمانم را تنظیم کردم و مرخصی هم گرفتم و امروز در خدمت گروه بودم و از محضر دوستان لذت بردم. خوب وارد بحثهای جالبی که صورت گرفت نمی شوم ولی اعتراف می کنم که مباحث بیشتر از اینکه جنبه اعتقادی داشته باشد جنبه جامعه شناسی داشت البته خودمان در جهت هدایت بحث به این سمت بسیار نقش داشتیم ولی در کل مباحث چیزی بین اعتقادی و جامعه شناسی بود یعنی ملزومات هر دو را به همراه داشت. البته این بحثها را نمی توان به یک جلسه یا زمان های اندک محدود ساخت و نیازمند جلسات و حتی نشستهای جامع تری در این خصوص هستیم. به عنوان مثال  فرصت وشرایط گفتن حرف های ناگفته بسیاری در این جلسه وجود نداشت که اگر چنین می شد فکر می کنم بسیاری از مشکلات کنار می رفت، حداقل در مورد خودم می توانم این ادعا را کنم که اگر می توانستم برخی صحبت ها را انجام دهم بسیاری از انتقاداتم معنا پیدا می کرد. به هر حال جلسه نا مناسبی از دید من نبود و من به شخصه استفاده کردم و قرار گذاشتیم تا هفته بعد هم این صحبت را ادامه دهیم. لازم می دانم به نکته ای هم اشاره کنم و آن اینکه از عوامل موفقیت چنین نشست های گروهی ای، وجود عامل رهبری در حضور جمع است که در این جلسه دکتر مظفری به عنوان لیدر(هادی)، نقش خود را به نحو احسن انجام دادند و من از همین جا دستان ایشان را می بوسم. البته دقت داشته باشید که رهبری به فرد یا خرد فردی محدود نمی گردد و با توجه به اقتضائات می تواند به خرد جمعی نیز تبدیل گردد. این نکته ای بود که لازم دیدم در میان کلام بدان بپردازم. در ضمن اگر بشود در چنین جمع هایی شرایط حوزه عمومی را فراهم نمود، طبق نظرهابرماس  بسیاری از مشکلات را می توان در همین مراحل اولیه و ساده، مرتفع نمود.

این بود مختصری از جلسه امروز...

ادامه داستان...

بعد از اتمام جلسه با دکتر آمدیم بیرون. خیلی دلم می خواست با همراهی هم به امامزاده علی اکبر چیذر می رفتیم تا هم کمی دلمان باز شود و من هم کمی از حقایق برایشان می گفتم. اما ظاهرا قسمت نبود. تا سر خیابان شهید صالحی آمدیم و دیدم که رضا و ابوالفضل و همشیره شان منتظر تاکسی هستند. دکتر هم مشغول هماهنگی با یکی از دوستانشان بودند که در همان نزدیکی ها تشریف داشتند. با هم برگشتیم سر خیابان. من و رضا رفتیم یه جایی. مورد اورژانسی بود. وقتی برگشتیم دیدیم جا تر و بچه نیست. دکتر با دوستش آقای محبی رفته بود. توی دلم گفتم: منو تنها نذار، رو قلبم پا نذار. دویدم و خودمو رساندم و با دکتر خداحافظی کردم. برگشتم پایین و رضا گفت من عجله دارم و 5/1 توی دفتر آقا محمود قرار دارم و ابوالفضل هم گفت می خواهم بروم پیش آقا صالح. دلم خیلی گرفته بود. منم گفتم تا تجریش همراهتان میایم و از آنجا با ابوالفضل می روم امامزاده صالح. حالا مگه وسیله گیرمان می آمد. ابوالفضل و خواهرش سوار یک ماشین شدند و من و رضا هم سوار یکی دیگه. رضا هم دلش گرفته بود. با شناختی که از ابوالفضل دارم می دانم که او اصلا دلی ندارد که بگیرد. با رضا توی مسیر حرف زدم. دلش بد جوری پر بود بدتر از خود من. رفتیم توی تجریش چیزی خوردیم و از هم خداحافظی کردیم. در امامزاده صالح با اقبالی ملاقات کردم. حالا خاطرات و خطرات با او بودن بماند برای زمانی دیگر. در همین حد بدانید که هیچ گاه با او به زیارت نروید واگر رفتید مواظب خود باشید. به همین خاطره کوچک بسنده می کنم که هنگام نماز در رکعت سوم چنان " یا اللهی" فریاد زد که من گفتم سقف امامزاده آمد پائین و به زور جلوی خنده خودم را گرفتم. دیگه از مسائل حاشیه ای ایشان صحبتی نمی کنم. اقبالی با شیطان رانده شده نسبت فامیلی دارد. نمی توانم از او نگویم. البته با هم هماهنگ کردیم که این مسائل در وبلاگ منعکس گردد. داخل امامزاده مانند بچه های کوچک بهانه می گیرد. زودباش بریم. خسته شدم. چقدر نماز می خونی. منو به زار درآورده بود. خوب شد فقط دوست من است. البته در زمینه مشاوره با گرایش انتخاب همسر هم ید طولانی دارد. ایشان شاهکار خلقت هستند. بگذریم...

از امامزاده که آمدیم بیرون گفت برنامه ات چیه؟ گفتم طبق معمول باید یک غذایی بهت بدهم بخوری. گفت اتفاقا من هم می خواستم همین پیشنهاد را بدهم. ما شا الله این قدر هم خوش خوراک است که نگو و نپرس. بعد رفتیم بیمه و کارهای بیمه شروع شد. کارمند بیمه می خواست بره نهار و گفت شما بمان بعد از نهار. التماس کردم که کارم را راه بیاندازد. نمی دانم تا به حال کارتان در چنین مراحل اداری گیر کرده یا نه ولی خدا نصیبتان نکند آن هم بیمه که اگر وارد این اداره شوی بیرون آمدنت با کرام الکاتبین است. تنها دعایی که می کنی این است که زود تر تمام شود و از آن محیط سربسته و خفه بیرون شوی. انجام مراحل اداری از اتاق 18 شروع شد و فرمودند باید به اتاق 11 بروی. دیگر ساعت 1 شده بود و وقت نهار کارمندان. آمدیم بیرون و با ابوالفضل به سمت ولی عصر حرکت کردیم تا وی را تا سوار تاکسی شدن همراهی کنم. در راه برگشت به اداره تامین اجتماعی همان بیمه اتفاق دیگری برایم افتاد. یکی از افرادی که در خیابان به منظور بازاریابی نمونه عطریات به شهروندان می دهند نمونه ای خوشبو به من داد. پس از بو کردن برگشتم و پرسیدم نام آن چیست؟ اینجا بود که مراتب ادب و احترام را آغاز نمود و با زبانی چرب مرا به داخل مغازه هدایت نمود: آقا شما که شخصیت هستید باید عطری مناسب شخصیتتان بزنید، این عطرهای اسپرت بدرد تان نمی خورد و حرف های دیگر. ورود من به عطر فروشی همانا و 45 دقیقه بحث جامعه شناسی با فروشنده همانا... خیلی با کلاس شروع به تست کردن شد. من اصلا قصد خرید عطر نداشتم ولی در عمل انجام شده قرار گرفتم. راستش را بخواهید به خودم گفتم شاید پول ناچیز من برکتی برای کارش داشته باشد. عطر را انتخاب کردم. با آرامش شیشه ها را برایم امتحان کرد و ایرادات و مزیت های شیشه های مختلف را برایم توضیح داد. وی در خیالش خودش فکر می کرد با یک فرد پول دار صحبت می کند که توان مالی اش به او اجازه می دهد تا هر کاری که دلش می خواهد انجام دهد و هر طوری که می خواهد زندگی کند. پرسیدم حالا قیمت شیشه ها چند است؟ گفت از چهار هزار تومان داریم تا برو بالا... گفتم خیلی زیاده من توانایی پرداخت چنین مبلغی را ندارم. اینجا بود که بند دلم پاره شد و گفتم: ببین آقا، من یک معلم ساده ام. روزی چندین ساعت کار می کنم ولی آنقدری دریافت نمی کنم که بتوانم چنین خرج هایی بکنم و درد و دل شروع شد... از مشکلات با هم صحبت کردیم، از آدم های ثروتمندی که نمی دانند چگونه پول خود را خرج کنند، او از خاطراتش گفت و من هم از خاطرات کارم در ساعت فروشی که چه چیزهای باور نکردنی در معاملات دیده بودم. کلی بحث کردیم. گفتم چون کتاب بسیار دوست دارم اگر قرار باشد شیشه عطر شانزده هزار تومانی تهیه کنم همه آن را می دهم و کتاب می خرم. باور کنید وقتی وارد شهر کتاب نیاوران می شوم دلم نمی خواهد بیرون بروم، اینقدر می مانم تا خسته شوم. چه کار کنم هزینه خرید کتاب برای من بالاست و من علاقه زیادی به آن دارم. وقتش را هم ندارم که به کتابخانه ملی بروم. شیشه عطر را گرفتم با مبلغ ناقابل دو هزار تومان و با دلی پر از اندوه و امید و با فکر به صحبتهای دکتر مظفری از مغازه بیرون آمدم و راه خود را به سمت تامین اجتماعی ادامه دادم به امید آنکه بتوانم قسمتی از هزینه ساخت عینکم را از بیمه تامین نمایم. پاهام نای راه رفتن نداشتند. شعله های آتشین خورشید که زمین را داغ کرده بود از کف پاهایم احساس می کردم. اشکم دیگر داشت در می آمد. بالاخره رسیدم بیمه. رفتم اتاق 11، یک ربعی منتظر تا پرونده ام پیدا شود. در این فاصله به صحبت های جلسه فکر می کردم. بعد از گرفتن پرونده به اتاق 18 برگشتم و از آنجا به اتاق 20. از 20 به 38 رفتم و بعد از گذشتن چند دقیقه ای بالاخره یک فقره چک صادر گردید. بعد به اتاق روبرویی رفتم و از آنجا به اتاق 40 و دوباره بازگشت به همان اتاق. خوشحال به مبلغ چک نگاه کردم و آهی بلند سراسر وجودم را فرا گرفت. فکر می کنید بیمه چقدر کمک کرده بود؟ 11000 تومان، یعنی چیزی کمتر از یک چهارم هزینه پرداختی برای تهیه عینک. به خودم گفتم باشه. عیبی ندارد، من هم خدایی دارم. رفتم بانک برای پاس کردن چک تازه فهمیدم ساعت چهار و نیمه و بانک تعطیل. خیلی خسته بودم. سرم را انداختم پائین و به سمت پل تجریش راه افتادم برای سوار شدن اتوبوس. از روی خط عابر که رد شدم ناگهان یک دستگاه خودروی بنز الگانس چنان ترمز گرفت که گویی خیابان ملک شخصی اش است و من به حریمش تجاوز کرده ام. آن زمان بود که راننده به ظاهر متشخص با سر و وضعی مرتب و اتو کشیده و کراوات زده در حالی که سیگار می کشید از ماشین پیاده شد و 2،3 تا بد و بیراه حسابی نثار من کرد. مگه کوری ماشین به این گندگی را نمی بینی؟ مردیکه بی شعور... تا به حال سر کودکی بی دلیل و از روی عصبانیت فریاد کشیده اید و دیده اید که حرفی نمی زند و در حالی که لب و لوچه اش آویزان می شود، بغض می کند و ناگهان گریه اش می گیرد... آن لحظه همین طوری شدم. سرم را انداختم پائین و در حالیکه زبانم بند آمده بود بدون گفتن حتی یک کلمه جواب به راه خود ادامه دادم که ناگهان بغضم ترکید و زدم زیر گریه. کسی که پشت سرم میامد گفت کمی از بدنه کیفت به ماشین کشیده شد، چرا جوابش را ندادی؟ هیچی نگفتم و رفتم. تا رسیدن به خانه چشم هایم پر از اشک بود و فکر می کردم، که آیا ما انسانیم؟ آدم ها چقدر برای هم احترام قائلند. چقدر به حقوق هم احترام می گذارند. و هزاران مساله تو در توی زندگی... توی دلم سوالات زیادی را از دکتر مظفری و بچه های گروه می پرسیدم. سوالاتی که اگر به راحتیه گفته های دکتر مظفری بشود پاسخی برایشان داد، جامعه اصلاح می شود. افراد به خود سازی و اصلاح خود می رسند. جامعه گل و بلبل می شود...

و و و... و .......................... 

               

کار فرهنگی یا ماست مالیز یشن

                               بنام خدا و سلام خدمت همگی دوستان و سروران گرامی.

به خاطر ایجاد وقفه یکماهه در ارائه مطالب مراتب عذر خواهی را به جا می آورم. مطلبی که این بار در نظر گرفتم نمونه بارزی است از انجام فعالیتهایی که بدون برنامه ریزی و پشتوانه فکری به حرکت در می آیند و در نهایت با شکست رو برو می شوند و مسیر را برای انجام فعالیت های دیگر مسدود می سازد.

2، 3 هفته گذشته بود که زمزمه هایی را پیرامون برگزاری یادواره شهدا در مسجد و بین بچه ها می شنیدم تا اینکه متوجه شدم خودم یکی از دست اندر کاران برگزاری مراسم هستم آنهم مسئول مهمترین و کلیدی ترین بخش کار، یعنی کمیته فرهنگی. ماجرا از آنجایی شروع شد که وقتی من از خستگی در خواب ناز مشغول تماشای سریال پسرک عاشق و بدبختی هایش بودم گویا پیامکی از جانب یکی از برو بچه های بی نظم بسیج به من ارسال شده بود مبنی بر اینکه تا 2 ساعت دیگر در مسجد حضور بهم رسانید تا در جلسه برگزاری یادواره شرکت نمایید. در  خواب شیرین بودم که صدای ویز ویز موبایلم آرامش وصف ناپذیرم را برهم زد و من به ناچار از جا پریدم. با همان صدای گرفته گفتم: بفرمائید. گفت: سلام صیدافکن، پاشو بیا مسجد جلسه داریم مگه پیام محمد بهت نرسید؟ گفتم منو از خواب پراندی تازه طلب کار هم هستی؟ کلی برایش کلاس گذاشتم، گفتم: ببین برای جلسه می بایست از 2 هفته قبل به من خبر بدهی تا برنامه ریزی کنم و برایت جای خالی در نظر بگیرم، حالا سوای از شوخی هم واقعا زمان نداشتم. (همین طوری که برنامه ریزی می کنم کلی از کارهایم عقبم) خلاصه به این نتیجه رسیدیم که آن شب در جلسه شرکت نکنم و زمان جلسه بعدی را بمنظور شرکت پرسیدم و در سررسید یادداشت کردم. موعد جلسه فرا رسید و من بسیار علاقه مند که بفهمم با توجه به مصوبات جلسه گذشته که تا حدودی در جریان آنها بودم، اعضای حاضر چگونه ظاهر می شوند و به بیان نظرات خود می پردازند. با آغاز جلسه متوجه شدم بسیجیان همیشه در صحنه طبق معمول بدون آمادگی لازم و خالی از نظر به سان مترسک گوش به فرمان نشسته اند تا با اعلام دستور وارد عمل شوند. من هم که با توپ پر رفته بودم برای رسیدن نوبت بمنظور صحبت کردن لحظه شماری می کردم. مسئول هماهنگی شروع کرد به صحبت کردن و همان آغاز فهمیدم که چه میزان بادی در کله اوست و می خواهد ملزومات بالا آمدن گندی را فراهم نماید. صحبت هایی انجام دادند آن هم از نوع تحریک آمیز به طوری که همگی اعضا با اشتیاق کامل و فکر می کنم بدون کمترین فکر کردنی، به وعده ایشان لبیک گفتند. نوبت به تقسیم وظایف رسید و 5 کمیته به عنوان کمیته های برگزاری یادواره شهدا به اعضا معرفی گردیدند. چه حدسی می زنید؟ بنده به دلیل تجربیاتی که در خصوص فعالیت در زمینه شهدا و ترویج فرهنگ شهادت در این چند ساله کسب کرده بودم به عنوان مسئول کمیته فرهنگی به جمع معرفی شدم. از همان ابتدا می شد حدس زد که چه خوابی برایم دیده اند. بعد از معرفی با مطالعه دفترچه ریز برنامه های یادواره و آشنایی با کار گروه فرهنگی متوجه شدم که در عمل انجام شده قرار گرفته ام. حالا زمانی فرا رسیده بود تا مدیریت خودم را آغاز کنم تا دوستان کمی با وظایف حقیقی کمیته فرهنگی آشنا شوند و جالب بود که با ذهنیتی که دوستان داشتند و به نظر بنده کمی نادرست به نظر می آمد تعداد بسیاری از عزیزان آمادگی خود را به منظور فعالیت در این کمیته اعلام کرده بودند. خلاصه کلید کار خورد، این را ازین جهت عرض می کنم چون کاری که قرار است شروع شود نیازمند گذراندن فراز و نشیب های گوناگون و سلسله مراتبی است و این در حالی است که کار حاضر در بستری تقریبا پیچیده در حال شکل گیری است چون به طور کلی فعالیتی که قرار است در محیط بسیج انجام شود باید از نظر مجتهدین بسیاری بگذرد تا مهر تائید برای انجام آن صادر گردد. در چنین شرایطی وجود شخصی همچون صیدافکن به عنوان مسئول و در وهله اول کسی که دررشته جامعه شناسی تحصیل می نماید بر حساسیت وظیفه محوله می افزاید. تا به اینجای کار می بینید که تقریبا همه چیز در جای خود قرار دارد و ظاهرا مشکلی جهت برگزاری یادواره وجود ندارد. ولی مشکل از زمانی آغاز شد که صیدافکن تصمیم به انجام کاری گرفت که در سال های آینده نیز تداوم داشته باشد. وی پیشنهاد کرد قبل از هر چیزی باید هدف خودمان را از برگزاری یادواره مشخص کنیم و بنشینیم و در یک حوزه عمومی، با صراحت سنگهای خود را با هم وا بکنیم. از این پیشنهاد استقبال زیادی صورت گرفت ولی کسی فکر نمی کرد که صیدافکن با برگزاری یادواره به چنین شکل سنتی و کلیشه ای خود، مخالف باشد. دوستانی که در برخی از فعالیت ها بنده افتخار همراهی و همکاری با آنان را داشته ام کاملا با طرز فکر و نحوه عمل بنده آشنا هستند و اینکه یا کاری را شروع نمی کنم و یا وقتی می خواهم فعالیتی را آغاز کنم در شروع آن بسیار دقت کرده سپس با تمام قوا سعی می کنم کار را به نتیجه برسانم. آن شب هم در جلسه ای که دوستان اعلام آمادگی خود را جهت همکاری با کمیته فرهنگی بیان داشتند همه این اتمام حجت ها را با صراحت و جدیت با آنها انجام دادم. در این جلسه نزدیک به 12 نفر اعلام آمادگی کردند و شماره تلفن های آنها را گرفتم تا بمنظور هماهنگی های بعدی با آنها تماس بگیرم. خلاصه با هر بدبختی بود هماهنگی جهت برگزاری جلسه سوم با مسئولین کمیته ها صورت گرفت و نهایتا موفق به برگزاری این جلسه شدیم. راستش را بخواهید از ابتدا با برگزاری یادواره به این سبک و سیاق موافق نبودم و با این ذهنیت در جلسه شرکت کردم تا نظر مسئولین را نسبت به برگزاری تعدیل کنم و تا حدودی هم موفق شدم، برای روشن تر شدن موضوع به ادامه داستان توجه فرمائید آن هم با دقتی دو چندان. جلسه مانند گذشته با ذکر یک صلوات شروع شد. 6، 7 نفری می شدیم. مسئول هماهنگی یک سری مقدماتی را ارائه کرد و جالب اینکه بقیه به غیر از یک نفر صحبت های ایشان را تائید می کردند. و من هم که کم کم کاسه صبرم لبریز شده بود با اشاره می گفتم که حالا من هم صحبتم را می کنم و ... بالاخره نوبت من شد و بی مقدمه زدم توی برجک مسئولین. آقا اصلا برای چی می خواهید یادواره برگزار کنید؟ هدفتان از برگزاری چنین مراسمی چیه؟ خیلی جا خوردند و شروع کردند به دلیل آوردن. خوب معلومه می خواهیم یاد شهدا را زنده نگه داریم. خوب این را که من هم می دانم، چگونه می خواهید این کار را انجام دهید، اکثرا همان حرف های کلیشه ای گذشته را به زبان آوردند، اینکه ما در قبال شهدا مسئولیم. ما بعد از شهدا چه کار کرده ایم؟ ما باید وظیفه خودمان را اجرا کنیم، ما باید مردم را با شهدا آشنا کنیم. گفتم همه اینها را که می گویید درست است، البته ما بعد از شهدا کارهای بسیار بزرگی انجام داده ایم و... حالا چگونه باید مسائل را به مردم منتقل کنیم؟ این مهم است. اینجاست که کار فرهنگی به معنای واقعی خودش معنا پیدا می کند. لازم نکته ای نکته ای را یادآور شوم، آن چیزی که در باب برگزاری یادواره شهدا رایج است به این گونه است که ستادی تشکیل می شود که وظیفه هماهنگی قسمتهای مختلف را بر عهده دارد و فعالیت در این ستاد شور مع الوصفی را در بین جوانان برمی انگیزد و بیشتر جوانان به خاطر فعالیت در این قسمت به تیم برگزاری یادواره می پیوندند. روند اجرای برنامه هم به این شکل است که از یکی از سرداران معروف نیروهای مسلح ترجیحا سپاه دعوت بعمل می آید تا به بیان برخی از زوایای جنگ تحمیلی و دفاع مقدس  بپردازند و در خلال برنامه از پخش فیلم و لحظه های شهادت جهت یکنواخت برگزار نشدن و همچنین خسته نشدن جمع حاضر استفاده می شود، اگر هم برای چنین یادواره هایی از مدت ها قبل برنامه ریزی شده باشد احتمال اینکه شب شعر و خاطره نیز برگزار گردد بسیار زیاد است. به هر حال این سین روتین یک برنامه یادواره شهدا می باشد که در حال حاضر در ایران اکثر برنامه ها از این قبیل است. خوب دوستان ما هم در این جلسه اجرای چنین برنامه ای مد نظرشان بود. و این در حالی بود که بنده به عنوان یکی از رئوس اصلی چنین برنامه ای، با برگزاری برنامه به چنین شیوه ای کاملا مخالف بودم.خوب من هم در این راستا نظرات خودم را مطرح کردم که در برخی موارد با نظرات مخالف همراه بود که به نظر من این مخالفت طبیعی است. چیزی که در این میان بوضوح به چشم می خورد این بود که یادواره به هر ترتیبی باید برگزار گردد و به نظر من برگزاری چنین برنامه ای در ابعاد وسیع آن در مدت این 2 ماه کاری است عجولانه که تبعات خطرناکی را می تواند در آینده به همراه داشته باشد تازه وقتی که دست اندر کاران طرح خیال تداوم چنین برنامه ای را در آینده نیز در سر می پرورانند و این اشتباه بزرگتر آنان است. خلاصه جلسه با مخالفت های محکم بنده به پایان رسید و قرار شد که من ریز برنامه های پیشنهادی خودم را در جلسات بعدی ارائه دهم گرچه که می دانستم ترتیب اثری نخواهد داشت. در جلسه بعدی که قرار شد با اعضای کمیته فرهنگی یعنی همان 12 نفر برگزار گردد، پیش فرض من که هیچکس در جلسه شرکت نمی کند به حقیقت پیوست و من مجبور شدم از 2 نفر درخواست کنم تا جلسه را برگزار کنیم. بعد از این جلسه من به این نتیجه رسیدم که بار کج به منزل نخواهد رسید و با کلی بحث و منطق از قبول چنین مسئولیتی در این شرایط نا بسامان سر باز زدم با علم به این که کنار کشیدن من تبعات زیادی را  به همراه خواهد داشت.

v     بررسی ابعاد موضوع و نتیجه گیری

    به نظر من کار فرهنگی که قرار است با چنین شرایطی صورت پذیرد بهتر است که انجام نشود.چرا؟ چون چنین کارهایی مستلزم برنامه ریزی بسیار دقیق و استفاده از نظرات کارشناسی و تجربیات لازم می باشد. در خصوص این برنامه نظر من به اجرا نشدن برنامه نیست بلکه معتقدم کاری که بدون هدف شروع شود یا بهتر بگویم بدون هدف مشخص و برنامه ریزی شده به جریان بیفتد می تواند عوارض خطرناکی را در بر داشته باشد. متاسفانه این مساله در بیشتر موضوعات مورد بحث در ایران به عنوان یک آسیب جدی شناخته می شود. یعنی فعالیت هایی به ظاهر کاربردی به جریان می افتد ولی از آنجایی که از پشتوانه نظری کافی و مناسب یا نیروی اجرایی متخصص در جهت پیاده سازی آن طرح ها برخوردار نیستند با شکست رو برو شده و نتایج معکوس در بر خواهد داشت که بستر را برای فعالیت های بعدی به شکلی آسیب پذیر آماده می سازد. در مورد مشابه یعنی برگزاری یادواره یکی از توجیهات اساسی بنده این بود که اگر قبلی در برگزاری یادواره های شهدا از زمان پایان جنگ تا اکنون با شیوه ای درست به انجام چنین کارفرهنگی مبادرت می ورزیدند شاید ما امروز بهتر می توانستیم با مشکلاتمان در این راستا کنار بیاییم. شاید اگر گذشتگان ما به فکر حال ما بودند چنین مشکلات عدیده ای بر سر راهمان بوجود نمی آمد که جوانان ما و ما نسل سومی ها تا این اندازه نسبت به فرهنگ شهادت غریبه باشیم. پس در این شرایط کار بسیار حساس و دشوار است و نباید بی احتیاطی ها تکرار شوند. البته این مساله تنها موردی بسیار جزئی در دریای مشکلات ایران است و حل آن  مستلزم پشتکار و تغییر و تحول های بنیادین در بسیاری از ابعاد زندگی ماست. و در آخر باید به این نکته مهم اشاره کرد که:

 از ماست که بر ماست.

                                                                    

                                         پیروز و موفق سر بلند باشید در پناه ایزد منان.

 

آقا شما چقدر مهربونید

بنام حضرت دوست که هر چه هست از اوست.

سلام بر همگی دوستان عزیز که با نظرات خود رونق بخش این محفل دوستانه بوده وهستند.

خوب امسال هم، همچون سال های گذشته توفیق این را پیدا کردم تا به عنوان مربی در طرح میثاق پایگاه تابستانی که به منظور غنی سازی اوقات فراغت نوجوانان برگزار می گردد، خدمتگزار این عزیزان باشم. طرح میثاق امسال با مشکلات فراوانی همراه است به خصوص که عده ای از خانم ها، همان خواهران بسیج با آن نوع نگاه خاص خود به مسائل بر این مشکلات افزوده اند و فکر می کنم تا آخر تابستان باید با آنها صحبت کنم تا بالاخره متقاعد شوند و از خر شیطان بیایند پائین. البته اینها همه خواب و خیال است ولی خوب ضرر که ندارد، من سعی و تلاش خودم را انجام می دهم گرچه که حل اینچنین مشکلاتی از راه های دیگری همچون تغییر نگرش امکان پذیر می باشد، آن هم با احتمال بسیار پائین. در هر حال مهم اینست که من سعی و تلاش خودم را برای پیشبرد این طرح انجام می دهم. در حاشیه برگزاری این کلاس ها اتفاقات و تجربه های زیبایی برای این حقیر رخ می دهد که فکر می کنم دانستن آنها برای مخاطبان مفید باشد و لذت بخش. در این فرصت می خواهم پیرامون یکی از نکات مهم و تاثیر گذار در تربیت نوجوانان صحبت کنم که حتما هر یک از شما عزیزان نمونه هایی از آن را در زندگی تجربه کرده اید.

موضوع مورد بحث بنده درباره " الگو پذیری کودکان و نوجوانان از افراد بزرگتر و حتی همسالان خود در بروز رفتارها در محیطهای نسبتا صمیمی و دوستانه "

وقتی سر کلاس خطاطی بودم یکی از مسئولین پایگاه در حالیکه تعدادی ویفر شکلاتی در دستش بود وارد کلاس شد و اونها رو به من داد تا در فرصتی مناسب بین بچه ها تقسیم کنم. خوب یک ویفر 100 تومانی شاید از نظر من و شما چندان ارزشی نداشته باشد ولی کودک با دیدن آن، چنان وسوسه می شود که  در آن لحظه به فردی مطیع و فرمانبر تبدیل می شود. خلاصه ویفر ها را در کیفم گذاشتم و از آنها به عنوان ابزار تشویق استفاده کردم و در آخر کلاس آنها را بین بچه ها تقسیم کردم. 3 تا ویفر اضافه آمد، وقتی بیرون آمدیم در حالیکه بچه ها از سر و کولم بالا می رفتند 2 تا ویفر را دادم به 4 نفر و گفتم با هم قسمت کنید، وقت اذان بود و پدرها دست بچه هاشون را گرفته بودند و داشتند می آمدند سمت شبستان. داشتم ویفر سوم را باز می کردم که بخورم، یک بچه 4 ساله را دیدم که همراه پدرش بود و داشتند می رفتند داخل مسجد. بدو بدو خودم را بهشون رساندم و ویفر سوم را دادم به بچه. پدرش هم کلی ازمن تشکر کرد. وقتی برگشتم یکی از بچه های بازیگوش کلاس که می رفت کلاس پنجم، با همان لحن ساده و کودکانه اش گفت: آقا شما چقدر مهربونید. بعد به اتفاق مشابه چند روز قبل اشاره کرد. ( اگر مجالی بود این اتفاق را نیز بیان می کنم.) در این حین بود که شاگرد کوچکتر که به کلاس سوم می رود با دیدن این صحنه ها جلو آمد و ویفری را که به او داده بودم با مهربانی به من تقدیم کرد و گفت: آقا این مال شما. در اینطور مواقع یادتان نرود تعارف را کنار گذاشته و دست بچه را رد نکنید، من هم گرفتم. چقدر هم خوشمزه بود...

اگر عمری باقی ماند ادامه این مطلب را در پست های بعدی به سمع و نظر شما سروران می رسانم، چون این موضوع از جنبه های گوناگون قابل بررسی است. در ضمن اگر شما عزیزان هم تجربیات مشابهی دارید خوشحال می شوم تا مرا در جریان آن ها قرار دهید.

                                         با تشکر- موفق و پیروز باشید در پناه ایزد منان.

 

ادامه پست قبلی

   بنام خداوند بخشنده مهربان

نمی دانم چرا این طوری شد. هر چقدر فکر می کنم به این نتیجه می رسم که حتما جایی از کار من ایرادی داشته که این دو بزرگوار یعنی: راهی و همسفر با هم بحثشان بالا گرفته و دیگران نیز از این فرصت استفاده های لازم را می برند. شاید اگر آگاهی بهتری ارائه می کردم این موارد پیش نمی آمد گرچه که این مسائل از نظر من طبیعی است. در بحث آموزشی بد عمل کرده ام که چنین موردی پیش آمده است. وقتی که به مسئله ای فکر می کنم و تصمیم به نوشتن و پیشنهاد کردن می گیرم، سعی می کنم یک پیشنهادی ارائه کنم که ساختار شکن باشد. همیشه دوست داشتم و دارم که شرایط موجود را با آگاهی تغییر دهم و به عنوان موتور محرک یک فعالیت عمل کنم. این طور آدم ها به لحاظ شخصیتی نسبت به مسائل با دیدگاه انتقادی نگاه می کنند و مشروعیت وضع موجود برایشان غیر قابل توجیه است. فکر می کنم اگر سعی کنیم اینگونه باشیم جا برای پیشرفت خواهیم داشت در غیر اینصورت ... نظراتی که از سوی هر دو بزرگوار مطرح گردید در جای خود ارزشمند است، چه نظرات راهی که به صیدافکن یادآوری می کند و چه همسفر که از بعد عاطفی وارد می شود. و در این میان چیزی که تولید می شود فکر کردن است. به اعتقاد من راهی با شناختی که از صیدافکن دارد سعی می کند به دیگران بفهماند وبلاگ جای گفتن بعضی مسایل نمی باشد و این را با استناد به عرض صیدافکن در مطلب وبلاگ و وبلاگ نویسی، بیان می کند. این یک برداشت است و از طرفی همسفر با شناختی که از صیدافکن دارد به ابراز عقیده به شیوه خود می پردازد. هر کسی از یک زاویه دید به مسئله نگاه می کند. که در جای خود ارزشمند است و این دو نظر متفاوت در برخورد با یکدیگر ممکن است دربعضی موارد منجر به ایجاد کدورت هایی گردد. و چنان که می بینید هر یک از طرفین به طرف مقابل خود از زاویه دید خود تذکر می دهد و هر کسی جانب حرف و ادعای خود را می گیرد. فکر نمی کنم وضعیت موجود جنبه اصلاح و تحرک داشته باشد و بیشتر حالت تدافعی به خود گرفته است. ادعای خود را با یک مثال توضیح می دهم. اگر به یاد داشته باشید در بحث انفعال زنان در عرصه های اجتماعی بنده با یکی از همکلاسی هایم گفتگوهایی انجام دادیم. هدف من در این گفتگوها فقط ایجاد تحرک در این خانم بوده و اینکه شرایطی را بوجود آورم تا ایشان سکوت خویش را بشکند و اظهار نظر کند. ما با هم بحث کردیم و در آخر هم هر کدام حرف خودمان را زدیم ولی من در اینجا نمی خواستم مطلبی را به طرف مقابلم اثبات کنم بلکه فقط می خواستم ایشان حرف هایش را بزند و از حالت انفعال درآید. هدف من در این پروسه مستتر بود. خیلی ها تصور کردند جانب دارانه صحبت می کنم ولی هدف این بود که ایشان شیوه نقادی را تمرین کند. من در کار خودم بیشتر سعی می کنم آموزش دهم شاید مسائلی هم در این میان پیش آید ولی آموزش دادن مستلزم پرداخت هزینه های این چنینی نیز می باشد. در آخر این مطالب را از من کمترین به یادگار داشته باشید، تلاش کنید به راهنمایی کردن، به آموختن، تحصیل علم. سعی نشود به چنین مسائلی دامن زده شود که در آخر فقط پشیمانی اش باقی می ماند. نمی دانم توانستم جان کلام خود را بیان کنم یا خیر؟ 

 موفق و پیروز و سر بلند باشید در پناه حضرت حق.     

دادگاه رسیدگی به جنایات احسان الله معروف به اسی پوست کلفت

                                                   بنام خداوند قشنگ و دوست داشتنی.

مثل اینکه خیلی ها هنوز متوجه نشدند اینجا کجاست، اینجا دفتر کار صیدافکن، نایب بر حق جناب آقای هابرماس، منتقد بزرگ می باشد. احترام بگذارید!!!!!

سلامی گرم بر همگی دوستان. از اقبالی کبیر تا راهی محترم و همسفر عزیز. و اون وسطها عزیزانی که من محبوب ترینشان هستم و نقطه ها به تعداد مختلف و رهگذرانی که ظاهرا در این کویر زندگی گم شده اند و به کاروانسرای این حقیر پناه آورده اند. من خیلی خوشحالم که در جمع شما عزیزان زندگی می کنم. و از خداوند کمال تشکر را بعمل می آورم که این همه آدم دلسوز و به تعبیر بنده انسان در مسیر زندگی من قرار داده است. بذارید داستان را یک مرتبه با هم مرور کنیم تا افراد خاموش به لحاظ آگاهی، روشن شوند. اگر دقت کرده باشید این وبلاگ یک فرق هایی با دیگر وبلاگ ها دارد" البته تعریف از خودم نباشه" ولی سعی می کنم مطالب بدرد بخور در این محیط قرار دهم که خوانندگان و مخاطبان با خواندن آنها لحظه ای هم که شده در فکر فرو روند و حقایقی برایشان روشن گردد. این وبلاگ حاصل فعالیت کلاسی بنده در درس انسان شناسی فرهنگی است که ظاهرا به نتیجه خوبی در این درس دست یافته ام و نمره 20 را از آن خود کرده ام. البته این را بگویم که نمره برای من چندان اهمیتی ندارد که برای دیگران دارد و برای من فهمیدن و فعالیت کردن از اهمیت بالایی برخوردار است. و من در خلال این درس مطالب بسیاری را آموختم و سعی کردم و می کنم در حد خودم آموزش دهم. روز اولی که می خواستم کار وبلاگ نویسی را آغاز کنم هدفم را کاملا مشخص کردم. عزیزان می دانند که هدف نزد من چه اهمیت بالایی دارد و اگر نمی دانند توصیه می کنم پست های اول من در این وبلاگ را مطالعه فرمایند. چند هفته ای گذشت و مطالب روی وبلاگ معکس گردید آن هم با کلی زحمت و بی خوابی و درد سر. خودم مطرح کردم که مخاطبان این وبلاگ از هر طیفی می توانند باشند و با هر نظر و عقیده ای. و من همه جوره پذیرای نظراتشان هستم و سعی می کنم از آنها بهره لازم را ببرم که نظرات لازم بودند ولی کافی نبودند. وبلاگ می نویسم که کامل بشوم. چگونه؟ با نظرات مخالف. با انتقادات و پیشنهادات. بعد از مدتی دوستانی به کلبه من سر زدند که با روش حضور در این کلبه آشنایی نداشتند و من با سر زدن به وبلاگشان، توجیهشان کردم که اینجا میایی سعی کنی چگونه باشی. خوب بعضی ها عمل کردند و بعضی دیگر... البته بار اول به خاطر آگاهی نداشتن از این شرایط بسیاری از برخورد ها و حرفها طبیعی است. بعد از گذشت چند ماهی با جستجو در اکثر وبلاگ ها به این نتیجه رسیدم که وبلاگ من در بین این همه وبلاگ غیر طبیعی کار می کند. و همین غیر طبیعی بودنش است که آن را از دیگران متمایز کرده است. به همین منظور تصمیم به نوشتن مطلبی با عنوان " وبلاگ و وبلاگ نویسی" گرفتم که نقدی است روشن بر وبلاگ نویسی. می توانید مطلب را در همین صفحه جستجو و مطالعه بفرمایید. چندی قبل یکی از آشنایان با اسم مستعار "همسفر" قدم بر چشمان من نهادند و حضور خود را در فضای وبلاگ با کامنتی که با احساسات پاکی همراه بود به رسمیت شناختند و من از ایشان تشکر می کنم. بعد از کامنت ایشان یکی دیگر از دوستان بسیار محترم و دوست داشتنی بنده با نام مستعار "راهی" که اهل تفکر هستند و من ارادت ویژه ای نسبت به ایشان دارم و او را به عنوان یک دوست صمیمی و مهربان تلقی می کنم، به کامنت همسفر انتقاداتی را وارد و به من تذکر دادند که بجا بود. خلاصه عده ای از دوستان دیگر که هویتشان برای من ناشناخته است از فرصت استفاده کردند و مراتب حب و دوستی را نسبت به من بجا آوردند. در این میان همسفر، نسبت به برخورد راهی عکس العمل نشان دادند که کسی حق ندارد به همسفرش( بنده حقیر ) به خاطر نظر وی، تذکر دهد و راهی نیز فرمودند که تذکر شنیدن یکی از صفات نیک این آقا پسر گل است! ( علامت تعجب به خاطر گل بودن آقا پسر است ). بعد ذیل پست قبل این مباحثه بالا گرفت و به اعتقاد راهی اگر چنین پیش برود جنگ جهانی سوم بوقوع می پیوندد و اینجاست که احسان بدبخت از سوی سازمان ملل به عنوان شروع کننده جنگ شناخته می شود و به عنوان یک جنایتکار جنگی در دادگاه باید مجازات شود. احتمالا قاضی دادگاه، اقبالی کبیر است! خلاصه من از هر دو طرف راضی ام و به آشنایی با آنها افتخار می کنم. ولی از بقیه آن هایی که به من لطف کردند و الفاظ نیکو به من نسبت داده اند گله مندم چون آن ها را نمی شناسم و اگر افتخار می دهند خودشان را معرفی کنند تا من هم آنان را دوست داشته باشم. اگر خواستید به من ایمیل بزنید تا شماره تلفن خود را در اختیارتان قرار دهم و بیشتر با شما عزیزان آشنا شوم تا اینگونه مجبور نشوید به صورت مستتر به این حد واندازه که لایقش نیستم به بنده ابراز علاقه بفرمائید.

ادامه بحث در پست بعدی.

قبض موبایل و زندگی

بنام خداوندی که هر چه تا الان در زندگی بدست آورده ام با کمک او بوده و اگر تا آخر عمرم هم بخواهم شکر گذارش باشم نمی توانم از عهده چنین تشکری بر آیم.

بعد از دادن آخرین امتحان دانشگاه وقتی صحبتم را با یکی از همکلاسی هایم انجام دادم خسته و کوفته و با حالی گرفته به سمت بانک حرکت کردم تا قبض موبایلم را که رقم بسیار بالایی هم داشت پرداخت کنم. از اینکه مجبور بودم حقوق یک ماه تلاشم را در ازای یک بی معرفتی یا شناخت آدمی که هیچ ارزشی برایم قائل نبود و من می خواستم او را بیشتر بشناسم تا بلکه بتوانم او را از گردابی که در آن افتاده است نجات دهم،خرج کنم بسیار ناراحت بودم و دلم بد جوری شکسته بود. پرسان پرسان به سمت تجارت شعبه حسینیه ارشاد حرکت کردم. حواسم به هیچ جایی نبود، سرم از درد داشت منفجر می شد. اصلا نمی فهمیدم چه جوری از خیابان رد می شدم. در همین حال و اوضاع بودم که ناگهان صدای پیر مردی نظرم را جلب کرد ولی باز بی اعتنا به مسیر خود ادامه دادم، وقتی داشتم از مقابلش رد می شدم، زیر چشمی به چیزی که توی دستان چروک خورده اش بود نگاهی انداختم. کتابی در دستش بود. بیشتر که دقت کردم متوجه شدم عکس جلد کتاب تصویر خود پیر مرد است. ایستادم و دنده عقب گرفتم. پیرمرد فریاد می زد: خاطرات و خواب های من... کتاب را از دستش گرفتم و نگاهی به آن انداختم. او گفت نویسنده کتاب، خودش است. غلامرضا کمالی نیا. با او شروع کردم به صحبت کردن. آدم خوش برخوردی بود. جلوی کانون مفتح ایستاده بودیم و داد می زد خاطرات یک معلم را برای فرزندانتان هدیه بخرید. او معلم باز نشسته دبیرستان البرز بود. وقتی کتاب را می خریدم گفتم: حاج آقا من هم معلم هستم. خیلی خوشحال شد و من بیشتر. پیرمرد عاشقی بود. گفت: اگر معلمی را دوست داشته باشی بهترین شغله ولی اگر عاشق بچه ها نباشی، برات مثل قفسه. داشتم کتاب را شروع می کردم به خواندن که گفت: کتابو بده اولش برات یادگاری بنویسم. خیلی خوشحال شدم. دیگه قبض موبایل یادم رفت. آخه این اولین باری بود که از یک نویسنده کتاب تهیه می کردم. همین طور که می نوشت با لحن شاعرانه اش گفت: زندگی مثل موبایله، اگه خاموشش کنی، خاموش می شه و اگه روشنش کنی، روشن. روی صفحه اول کتاب هم نوشت: آری آری زندگی زیباست، زندگی آتشگهی گیرنده پا بر جاست. حالا نمی دانم چه ارتباطی بین پرداخت قبض موبایل و زندگی مثل موبایل، وجود داشت که اینگونه اتفاق افتاد.

از اون روز دارم به این جملات فکر می کنم و با اونها زندگی...

 

مورچه و ملخ- درس زندگی(5)

         بنام خالق هستی بخش که دوباره این توانایی را در من زنده کرد تا قلم در دست بگیرم و بنویسم.

و سلام بر همگی دوستان و مخاطبین محترم و عرض پوزش به خاطر وقفه ای چند روزه که در بحث وبلاگ نویسی بوجود آمد.

هر وقت به مورچه ها نگاه می کنم، به تلاششون، به فعالیت های سختشون زیر این آفتاب گرم و سوزان، به اینکه چطور با وجود اینکه هر لحظه ممکن است زیر پای آدم ها، له شوند باز بیرون می آیند و بی هیچ ترسی به فعالیت می پردازند، یاد آن داستان قدیمی " مورچه و ملخ " می افتم که خیلی از شماها به احتمال خیلی زیاد آن را از بزرگتر هاتون شنیده اید. این داستان جنبه ای آموزنده برای هر جنبنده ای که در این جهان هستی زندگی می کند می تواند در بر داشته باشد.

در روزگاری مورچه ای کار می کرد و کار می کرد و کار می کرد تا برای فصل زمستانش آذوقه جمع آوری کند. هر صبح که برای بدست آوردن لقمه ای نان حلال از خانه بیرون می رفت از مقابل خانه ملخی رد می شد که همیشه در حال خوردن و خوابیدن و خوش گذرانی بود. ملخ با لحن مسخره آمیزی به او می گفت: چرا اینقدر کار می کنی، برو کیف دنیا رابکن، بی خیال کار، برو از زندگیت لذت ببر. ملخ مورچه را مسخره می کرد که چرا کار می کند و سختی می کشد. و مورچه همچنان به کار خود ادامه می داد و به ملخ هم توصیه می کرد که به فکر آینده اش باشد. مورچه به ملخ می گفت: آقا ملخه به فکر فردات باش که زمستون می رسه. هوا سرد می شه و اون وقت چیزی برای خوردن پیدا نمی کنی. به امروزت نگاه نکن، به سختی های فردات فکر کن. ملخ همچنان مورچه را مسخره می کرد و به حرف مورچه اعتنایی نمی کرد. تابستان عمرش را به پائیز و زمستان داد و ننه سرما با کوله باری از قصه های گرم از راه رسید. یک شب برفی و سرد مورچه و خانواده اش کنار آتیش نشسته بودند و با آرامش در کنار هم زمستان را سپری می کردند که ناگهان صدای در زدن به گوش رسید. مورچه گفت: یعنی کی می تونه باشه این موقع شب! در را که باز کرد ملخ را دید که از سرما و گرسنگی مچاله شده شده است و از مورچه کمک می خواهد. اینجا بود که مورچه به ملخ اون جمله معروف را نطق کرد: اون موقع که جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟

حالا نمی دانم این داستان بین مورچه و ملخ بوده یا مورچه و گنجشک.

  v قبل از هر چیزی یاد آوری کنم: این ماه ها، ماه هایی است که مورچه ها در حال تلاش و کوشش هستند تا برای پائیز و زمستان آماده شوند، این بنده حقیر از شما عزیزان خواهش می کنم شما را به خدا وقتی که در خیابان راه می روید مواظب قدم هایتان باشید تا خدای ناکرده این زحمت کشان زیر پای شما سروران گرامی جان خود را از دست ندهند.

نتیجه گیری:

ü      ضرورت فکر کردن و رسیدن به خودیابی. کمی به خودمان نگاه کنیم. ببینیم کجا هستیم و چطور زندگی می کنیم. با نگاه دوباره به زندگی می توانیم افق های دور دست را ترسیم کنیم و با یک برنامه ریزی تقریبا منسجم و معطوف به هدف پیش رویم. شرط اول پیدا کردن خود است.

ü      دنیایی که در آن زندگی می کنیم روزی به آخر می رسد یا اینگونه بگویم که عمر ما در این دنیا روزی به پایان می رسد و چه خوب است کمی زندگی را تجربه کنیم، یک زندگی با آرامش و راحتی. اما بدست آوردن آرامش و راحتی ساده نیست. به قول بزرگی: زندگی هنر است، برای یادگیری این هنر لازم است هزینه بپردازی.

( نا برده رنج، گنج میسر نمی شود/ مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد) لازم است برای یادگیری هنر زندگی، سختی های زیادی را متحمل شویم. و سختی کشیدن کلید راحت زندگی کردن است. آنان که دلشان را به فردایی آسوده خوش کرده اند و اکنون به خیال خود در خوشی و راحتی به سر می برند بدانند که روزگاری نا آرام پیش رو دارند.

ü      همیشه سعی کنیم مانند مورچه عمل کنیم، ساعی و فعال. در سختی ها با پاسخ مثبت خود  به محرک های منفی، سعی کنیم بر آن ها غلبه کنیم و منفی را به سمت مثبت شدن سوق دهیم ( هدایت کنیم ).

ü      به نظر من جوانی کردن وقتی معنی پیدا می کند که ازعمل خود نتیجه ای تقریبا مطلوب حاصل گردد و آن زمان می توان از جوانی لذت ببری که بدانی با ره توشه ای که در دست توست می توانی در سال های آتی در آرامش زندگی کنی ( دور اندیشی ) و آن زمان است که قدر زمان و تلاش و ارزش تلاش خود را بهتر درک می کنی.مانند همان مورچه، او با تدبیر خود می داند که آذوقه ای که امروز در تابستان گرم و سوزان با تلاش و کوشش بدست می آورد فردا در زمستان برای او نقش حیاتی دارد، برای همین با اطمینان و اعتماد به نفس این راه را نیزبه ملخ توصیه می کند. وبی اعتنا به حرفهای ملخ به کار خود ادامه می دهد.

در آخر خوشحال می شوم نتیجه گیری های شما سروران گرامی را با مطالعه داستان بشنوم. در پناه ایزد منان پیروز و موفق باشید.    

مروار ید

تقدیم به همه آنان که از صمیم دل دوستشان دارم :

   قطره ای در صدفش پنهان شد                                                صدف آهسته شنید این نجوا                                                       

   رفته رفته به صدف مهمان شد                                               گفت کای کودک خرد دریا

   در نهان خانه تاریک صدف                                                   شکوه کم کن که در این بحر عمیق

   محرم راز شد و عریان شد                                                   ما نگردیم به کس یار و شفیق

   چند روزی که گذشت ... دید منزل تنگ است                              ارزشت بیشتر از شبنم نیست

   در و دیوار صدف چون سنگ است                                          مثل تو در دل دریا کم نیست

   کمی آزرده شد از خود پرسید                                                 ما به کس در دل خود جا ندهیم

   علت آمدنم اینجا چیست؟!                                                      تا ندانیم که ارزش دارد 

   قطره ها آزادند                                                                   بی جهت منزل و ماوی ندهیم

   در دل موج زمان فریادند                                                      اگر امروز تو در سینه من پنهانی

   من چرا در قفسم                                                                یا به قول خودت افتاده در این زندانی

   بند آمد نفسم                                                                      مکن از بخت شکایت که بدون تردید

   چیست معنای خود آزاری من                                                 تو در این خانه تاریک شوی مروارید

   چیست بیماری من                 

  اگرم روزنه ای باز شود، دور شوم                                             (( علی حیدری- شاعر معاصر ))  

   ساکن منطقه روشنی و نور شوم  

تقدیم به استاد عزیزم

بنام خداوندی که اگر با دقت به نشانه هایش نگاه کنیم می توانیم او را ببینیم.

سلامی گرم برشما استاد گرانقدر که به نظرم وظیفه خطیر استادی را به نحو احسنت انجام داد و من به عنوان شاگردی کوچک همیشه خودم را مدیون زحمات ایشان می دانم و به شاگردی ایشان افتخار می کنم.

وسلامی گرم با همان درجه حرارت البته کمی پائین تر به دانشجویانی که از سر کنجکاوی که خیلی هم خوب است، پست مربوط به استاد فاضلی را می خوانند.

وقتی خاطراتم را مرور می کنم یاد  جلسه اول کلاس می افتم که چقدر برای من اهمیت داشت و نطفه انگیزشی  من درراه تلاش برای انسان شناس شدن درهمان جلسه اول منعقد گردید. یادتان می آید. وقتی وارد شدید از شیوه تدریس تان و انتظاراتتان از دانشجویان صحبت کردید. اینکه چه می خواهید و و ما باید چه کارهایی انجام دهیم. بعد از ذهنیت ما درباره خودتان سوال پرسیدید و اینکه چه چیزهایی درباره این درس و استادش از دانشجویان دیگر شنیده ایم. عکس العمل های خودم را کاملا خاطرم است که چقدر پافشاری می کردم. که می گفتم فرصت کافی برای انجام چنین کارهایی را ندارم و حتی از انجام کارهایی از قبیل چک کردن وبلاگ دوستان و پیاده کردن متن فرمایشاتتون روی کاغذ و تهیه گزارش هر جلسه سر باز زدم. کاملا یادم است که آنروز به خاطر زمان کافی نداشتن گفتم از کامپیوتر و اینترنت و ایمیل چیزی نمی دانم. و شما هم در پاسخ فرمودید که برای یک دانشجو خیلی زشت است که چنین مهارت هایی را که خیلی پیش از این می بایست فرا گیرد را هنوز بلد نیست. ولی واقعیت این نبود چون در عمل چیز دیگری نشان دادم. من درباره شما قبل از شرکت در کلاس تان چیز زیادی نشنیده بودم فقط ذکر خیرتان را از یکی از دانشجویان خانم سال بالایی خودم شنیده بودم و اینکه چند باری در سخنرانی هایتان شرکت کرده بودم و در هفته پژوهش جایزه انجمن علمی پژوهشگری را به عنوان انجمن نمونه سال، به عنوان نماینده این انجمن از دستان شما دریافت کردم. این تنها ذهنیتی بود که من درباره استاد فاضلی داشتم که مطمئنم اگر چیزهایی هم شنیده بودم در تصمیمم در انتخاب یا حذف این واحد و فعالیتم در کلاس تاثیری نمی گذاشت چون معتقدم در زندگی باید زندگی کرد تا تجربه کسب کرد.یعنی باید در کلاس حضور داشت و فعالیت انجام داد بعد بگویی این استاد سخت گیر است یا نه. کلاس مفید است یا نه.

من از شیوه تدریس و عملکردتان در کلاس راضی بودم و هستم و اگر روزی دانشجویی ازمن پرسید استاد فاضلی چگونه است همین اعتقادم را به او منتقل می کنم.

در خصوص انجام تکالیف، کامنتی برایم ارسال کردید که من آن را اینگونه تحلیل می کنم و به نظرم این شیوه گزارش نویسی در وبلاگ  یکی از مشکلات ایده وبلاگ نویسی در کلاس شماست که از نظر من حائز اهمیت است:

جملاتی که شما برایم کامنت گذاشته بودید:

درباره درس انسان شناسی قرار بود همه دانشجویان یاد داشت های کلاس شان را در وبلاگ شان بنویسند. اما نمی دانم چرا شما اینکار را نکردید. البته مطمئن هستم شما یادداشت های دقیقی از درس ها تهیه کرده اید.

من در کلاس از صحبتهای اساتید جزوات کاملی را تهیه می کنم و کلاس شما هم همانطور که خودتان فرمودید از این بحث مستثنا نبود و من گزارش کامل کلاس را در اختیار دارم و وظیفه خودم می دانم اگر بفرمائید آن ها را در وبلاگم قرار دهم، ولی نکته ای که به نظرم می رسد این است که شما در این کلاس سعی کردید نوعی خلاقیت را در بین دانشجویان تقویت کنید و این را در قالب نوشتن گزارش های فردی دانشجویان از کلاس در وبلاگشان مطرح نمودید. و از طرفی دانشجویان را تشویق می کنید به بیان تجربیات زندگی خود بپردازند، چون این هدف اصلی و موضوع پایه ای درس انسان شناسی و فرهنگ است. یعنی ما در این کلاس تمرین کردیم چگونه تجربیات زندگی خود را به تحریر درآوریم و بعد آن ها را به علم تبدیل کنیم. اما این هدفی بود که شما پی گرفتید ولی من فکر نمی کنم بعد از گذراندن این درس به غیر از تعداد اندکی از دانشجویان، بقیه شیوه وبلاگ نویسی را ادامه دهند و تجربیاتشان را در ابعاد متفاوت منعکس کنند، و به این موضوع در جریان بررسی وبلاگ دانشجویان و همکلاسی ها پی بردم. یعنی همین الان هم با بررسی اجمالی وبلاگ عزیزان می بینید که خلاقیتی در کار نیست و همان گزارش کلاس را در وبلاگ می نویسند. به نظر من این هنر یک دانشجو نیست، به غیر از بعضی از دوستان بقیه...البته در چنین شرایطی که نمره بیشتر از هر چیزی اهمیت دارد این عملکرد از دانشجو بعید نیست که وبلاگش مملو از گزارش های کلاسی باشد. باید دید آن ها که ادعا می کنند این درس برایشان مفید بوده و بسیار جالب و جذاب، بعد از این چگونه اند؟ آیا همین شیوه را ادامه می دهند. چون تا کنون گزارش کلاس را نوشته اند و با تمام شدن کلاس و وجود نداشتن چنین کلاسی آیا به وبلاگ نویسی ادامه می دهند. چون آن زمان مطلبی وجود ندارد که درباره آن بنویسند. بعد ممکن است این جریان به روز کردن وبلاگ، کمرنگ و کمرنگ تر شود و به تعطیلی وبلاگ بیانجامد؛ بعد دوباره می رسیم سر همان خانه اول (جلسه اول کلاس) آن زمان احوالشان را باید پرسید، کلاس استاد فاضلی چطور بود؟ اگر استفاده لازم را برده اید پس چرا...؟ البته استفاده از کلاس شما به وبلاگ نوشتن خلاصه نمی شود و مظاهر بسیار زیادی می تواند در آینده داشته باشد. ولی چیزی که در حال حاضر به نظر می آید این است. معتقدم که عملکرد فعلی ما، آینده مان را رقم می زند، از حالا می توان آینده را پیش بینی کرد.

در آخر از همگی دوستان تشکر می کنم که با حضورشان به این فضای مجازی، نظراتشان را به این حقیر انتقال دادند و این  نظرات برای من ارزشمند است و در جای خود از آنها استفاده لازم را بعمل می آورم. از دوستانی هم که تشریف آوردند ولی نظری ندادند(به هر دلیلی) هم تشکر می کنم ولی به این کنش انتقاد دارم. انشاءالله که در آینده شاهد حضور فعال این عزیزان در عرصه های مختلف باشیم. این پست آخرم نیست ولی شاید به خاطر امتحانات از مدیریت وبلاگ مرخصی بگیرم و بعد از آن دوباره می نویسم. تابستان گرم امسال با وبلاگ گرم این بنده ناچیز گرم تر خواهد شد. پس مرا در طول تابستان تنها نگذارید.منتظر حضور گرمتان هستم.

دوباره از دکتر نعمت الله فاضلی تشکر می کنم که یکی از راهنمایان من در طول این زندگی پر پیچ و خم بودند و به کمک ایشان و مساعدت های خودم و لطف خداوند مهربان سعی می کنم این مسیر پر پیچ و خم را با موفقیت طی کنم و از همین جا با زبان قاصرم از ایشان و همه زحمت کشان عرصه علم تشکر می کنم و دست ایشان را می بوسم و از خداوند متعال توفیقات روز افزونی را بریشان مسئلت می نمایم.

این هم یکی از اشعار یک مربی تربیتی به معلم خود:

ای معلم ای توان ده روان و جسم و جان ما                        ای که جان فدا کنی بپروری روان ما

قاصر از بیان قدر شامخت زبان ما

دوستت دارم

روز جهانی و جهنمی جزوه و دانشجو

          بنام خداوندی که هیچ وقت مرا تنها نگذاشت و همیشه حضورش را در کنارم احساس می کنم.

                                                       سلام، سلامی از جنس خلوص.

در پستهای قبلی عناوینی را مطرح کرده بودم که قرار بود درباره آنها بنویسم ولی از آنجاییکه سرم خیلی شلوغ است و فرصت کافی برای این منظور هنوز ایجاد نشده است مجبورم از اتفاقات روز بنویسم.

روزهای آخر ترم برای دانشجویان یادآور خاطرات تلخ و شیرینی است که نظر هر خواننده ای را به خود جلب می کند. روزها و هفته های آخر که به روز و هفته جهانی "جزوه" معروف است از جمله اتفاقاتی است که هر دانشجویی از هر طیف و دسته ای با هر نوع پوشش و سلیقه ای، مجرد یا متاهل، مذهبی و غیر مذهبی، بسیجی و غیر بسیجی،جناح راستی یا جناح چپی ومخالف نظام یا موافق نظام، طرفدار محمود جون یا اکبر جون و ... یکبار در دوران ننگین و رنگین تحصیلش، توفیق و سعادت فعالیت در چنین روزهایی نصیبش گردیده است.

فرایند فعالیت دانشجویان در این روزها به شرح زیر می باشد: ( خصوصیات بازر دانشجویانی که در این هفته سرشان خیلی شلوغ است)

مرحله اول: یک ترم بازیگوشی و پیچاندن کلاس ها.

مرحله دوم: نزدیک به آخر ترم یعنی همین هفته جزوه، تازه یادشان می افتد جزوه ای برای خواندن ندارند.

مرحله سوم: انتخاب فرد یا افرادی برای تهیه و تحویل محموله مورد نظر همان جزوه شیطانی.این مرحله به مرحله شناسایی میرزا بنویس های کلاس معروف است.

مرحله چهارم از اهمیت خاصی برخوردار است چون پایه می شوند که بروند جلو.

مرحله پنجم: داشتن قدرت نقش بازی کردن و زدن خود به موش مردگی.

مرحله ششم: توانایی استفاده از کلمات و عبارات رحم آور به طوری که گریه میرزا بنویس را در بیاورد.

مرحله هفتم: داشتن زبان عجز و لابه به همراه مقدار زیادی ناز.

مرحله هشتم: ایمان به طرفی که می خواهند برای گرفتن جزوه به او رو بیاندازند.این مرحله آمیخته با فوت و فن های روانشناسی است، به عبارتی در این مرحله با ایمان به طرفش که حتما جزوه را به او خواهد داد می رود جلو و سعی خود را می کند.

البته این را هم بگم که برای دانشجویان محترم مهم است که از چه کسی جزوه بگیرند، اینجا تیپ افراد مطرح می شود، بعضی ها به خاطر شخص خاصی جزوه می گیرند.( هم آقایان هم خانمها )

یادم میاد از دوران دبستان تکالیفم را به شکلی زیبا می نوشتم، حتی یادم میاد حاشیه دفترهایم را با مداد رنگی رنگ می کردم به نحوی که خیلی زیبا می شد. این کار را یعنی تمیز نوشتن را تا کنون که در دانشگاه هستم ادامه داده ام و همیشه با معضل دادن جزوه به دیگران روبرو هستم. این عمل برایم به دردی لا علاج تبدیل شده است. و مانده ام که چگونه با این رفتاری که از دید من بسیار ناپسند است، مقابله کنم. البته راههای زیادی پیشنهاد شده ولی تا کنون نتوانسته ام با آنها کنار بیایم.

خلاصه در یک کلام بگم حالم از دانشجویانی که آخر ترم برای گرفتن جزوه پیشم می آیند، فیلم بازی می کنند تا جزوه ام را بگیرند برای فتوکپی بهم می خورد و دلم می خواهد سر به تنشان نباشد. به نظرم این نوعی سوء استفاده است. حالم بهم می خورد از دانشجویی که مصداق ضرب المثل "سلام گرگ بی طمع نمی باشد" است. خیلی صادقانه به دوستان عرض کنم اینجانب احسان ا... صیدافکن مسئول درس خواندن یا نخواندن و چگونه درس خواندن یا نخواندن دیگران نیستم. هر کسی مسئول کار خودش است. اصلا چه معنی دارد دانشجو به سراغم بیاید و چنین درخواست بی شرمانه ای از من داشته باشد. اگه در جریان این بده بستانها خدای نکرده اتفاقی برای جزوه ام بیفتد و چیزی برای خواندن نداشته باشم و از آن درس نمره قبولی کسب نکنم، چه کسی جواب خواهد داد؟ آیا غیر از این است که خودم باید جواب دهم؟ آیا آن روز دانشجو می آید پیشم و ابراز همدردی کند که اگر چنین باشد چه فایده ای دارد، نمره من درست می شود؟ نمی دانم با چه منطقی این را باید به دانشجوی فهیم بفهمانم.

صادقانه عرض کنم خیلی مایلم آنکس که به  سراغم می آید، رک و راست بگوید چرا جزوه ننوشته و تکلیفش را انجام نداده و اگر دلیلش قانعم کرد، مخلصش هم هستم، ولی این را نیز یادآور شوم ، آنان که بهانه های واهی برای جزوه ننوشتن می آورند، تا به حال شده بیایند و حرف دل این فقیر بی همه چیز را بشنوند یا فقط به فکر خودشان هستند. کسی که به سختی کار می کند، زحمت می کشد، از خواب و خوراکش میزند برای بدست آوردن لقمه ای نان و با این حال سعی می کند در همه کلاس ها حضور پیدا کند و با همه خستگی هایش، سخنان استاد را نیز روی کاغذ پیاده کند. آخر این انصاف است. آیا شد یکی از آنها که اینگونه آخر ترم خودشان را لوس می کنند، در طول ترم یک سلام خشک و خالی به من که یک " آدم" هستم بکنند و بگویند حالت چطور است؟ خوبی؟ زنده ای؟ کمک نمی خواهی؟ شاید کسی بپرسد خودت اینگونه بوده ای، در پاسخ باید بگویم که در طول ترم خیلی سعی می کنم به یاد دیگران هم باشم، از بچه های خوابگاه سراغ می گیرم، میرم باهاشون صحبت می کنم، خدا شاهد است که بعضی روزها این قدر خسته می شدم که نمی توانستم خودم را به خانه برسانم ولی می نشستم و با بچه ها صحبت می کردم. درسته من هم در انجام این وظیفه کوتاهی کرده ام ولی در حد توانم انجام داده ام. بله من از کسی توقعی ندارم احوال این بدبخت را بپرسد ولی خواهش می کنم که آخر ترم هم به برای تهیه جزوه به سراغم نیاید. فکر نمی کنم توقع زیادی باشد. به خدا که دلم می خواست یک شب زود به خانه بروم، یک شب برای دیدن فیلم بروم سینما، یک روز برای هوا خوری بروم پارک، با خیال راحت و بی دغدغه غذا بخورم، با دوستانم بروم گردش، بروم مسجد، بروم هیئت برای امام حسین(ع) گریه کنم، برای خودم گریه کنم، به خدا وقت ندارم. فقط چند بار بچه های دانشکده گفتند بیا برویم کوه، بیا برویم مشهد، بعد وقتی من تو وبلاگ نوشته بودم چند سال است که مشهد نرفته ام به من خندیده بودند، بله باور کردنش خیلی سخت است و مسخره به نظر می آید. تمدید دفترچه بیمه ام چند ماه است تمام شده ولی هنوز فرصت نکرده ام بروم برای تمدید، کسی هم پیدا نمی شود که زحمت تمدیدش را بکشد. 4 ماه نوت بوکم خراب بود و فرصت نمی کردم ببرمش شرکت تا اینکه 2 روز قبل از جلسه استاد فاضلی مجبور شدم به خاطر قولی که به استاد داده بودم کلاس استاد موحدی را شرکت نکنم و بروم شرکت برای درست کردن دستگاه.همه زندگی ام شده دغدغه. 5/6 صبح از خانه میروم بیرون و 5/9 شب جنازه ام می رسد خانه. در این فاصله هم همچنان در تکاپو و تلاش هستم. این وضعیت دانشجویی است که جزواتش کامل و مرتب است. نمی دانم شاید کسی بگوید این آقا که خیلی ادعایش می شود " ریا " می کند ولی به خدا قسم که در پشت همه این تلاشها، عشق به خدمت به مردم خوابیده است. ولی این را نمی پذیرم که از این سادگی سوء استفاده شود. من مسئول تنبلی و خوش گذرانی دانشجو نیستم. البته برایم خیلی مهم است که علت این وضع را پیدا کنم. به من چه که فلانی یک ترم زمان با ارزش خود را با فلان دختر یا پسر گذرانیده و آخر ترم یادش افتاده که جزوه ای هم وجود دارد. برود از همان رفیق شفیقش جزوه بگیرد. به من چه که فلانی خوابش می آید و سر کلاس یا می خوابد یا حوصله سر کلاس نشستن را ندارد. به من چه که فلانی حاضر نیست از خواب ناز صبحش بزند تا در کلاس حضور بموقع بهم رساند. به من چه که فلانی حال نوشتن ندارد و هزار جور بهانه دیگر که نمی دانم دانشجو آنها را از کجا می آورد. من اول مسئول گرفتاری های خودم هستم. از یک رفتاری هم که خیلی بیزارم این است که بعضی ها بواسطه پایگاه یا موقعیت اجتماعی شان از من در خواست کمک می کنند نه به خاطر خودم. عزیزانی که بواسطه بسیجی بودنم یا مذهبی بودن یا مسلمان بودنم یا اینکه من هم مثل خودشان ریش دارم یا نماز می خوانم قصد سوء استفاده را دارند. اگر قرار است کمک از این نوع باشد به صراحت می گویم نه بسیجی ام نه مسلمان، چون نباید تحت این عناوین از دست به سوء استفاده زد که اگر چنین شود بسیج و اسلام زیر سوال می رود. در صورتی که اسلام دین تنبلی نیست دین حرکت و پویایی است و شاگردان این مکتب نیز باید الگوی عملی آن باشند. همچنین بسیج نیرویی منظم است، کاری به آن ندارم که با نظم کنونی بهتر است منحل شود، و چنین حرکتهای ناپسندی تحت عنوان بسیج شایسته نمی باشد و باید با آنها مقابله کرد.بسیجی باید الگو باشد.

اینها همه گلایه های من از یک دانشجو نماست. اینجاست که با تمام توان فریاد می زنم: دانشجوی بی غیرت، ننگت باد ننگت باد.دانشجوی بی خیال، مرگت باد مرگت باد. دانشجویان تنبل، اخراج باید گردند.    

ماهی و ماهیگیری- درس زندگی(4)

                              بنام خداوندی که هر چقدر به او فکر می کنم باز هم کم میاورم.

                         سلام بر همگی دوستان و دانش آموزان محترم و دوست داشتنی خودم.

دقیقا یک ماه است که ننوشتم، خوب علت موجه داشتم، مشغول اسباب کشی و امتحانات مدرسه وبرنامه ریزی برای تابستان و سال آینده و خلاصه کارهای متعددی بودم که انصافا بدجوری خسته ام کردند.

یادمه آخرین مطلبی را که داشتم تایپ می کردم مربوط می شد به روز معلم و تقدیر و تشکر از مقام شامخ معلمین و اساتید محترمی که جان خود را فدای علم آموزی و تربیت می کنند، ولی متاسفانه فرصت نکردم و نصفه کاره ماند ولی الان بعد از گذشت یک ماه روز معلم را به همه زحمت کشان این عرصه تبریک عرض می نمایم و با زبان قاصرم می گویم: دستتان درد نکند، خسته نباشید و دست همگی آن ها را می بوسم. قبل از اینکه مطلب این هفته را آغاز کنم لازم می دانم از معلمی که اول بار خواندن و نوشتن به من آموخت، معلم کلاس اول ابتدایی ام جناب آقای وکیلی فرد، یادی کنم، زیرا که او دیگر در جمع زیبای دانش آموزان نیست بلکه تا آخر عمر در قلب ما دانش آموزان دبستان ابن سینا قرار دارد و اکنون آرام خوابیده است. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

در هفته هایی که سپری کردم بسیار در خصوص موضوع زنانه شدن نهادها و مراکز فرهنگی و دولتی و ... صحبت شد که یکی از مراکز قابل توجه، دانشگاهها هستند. در یک نگاه اجمالی بر آموزش عالی می توان مشاهده کرد در این چند سال اخیر نسبت دانشجویان دختر به دانشجویان پسر افزایش چشمگیری داشته است، که از هر لحاظ قابل توجه است. اما سوالی که مطرح است میزان ایفای نقش و مشارکت زنان در چنین عرصه های عمومی جامعه می باشد که به نظر می آید با میزان حضور زنان در عرصه ها تفاوتهای شایان ذکری داشته باشد. به عبارتی می توان گفت آنقدر که زنان در جامعه حضور دارند به فعالیتی نمی پردازند یا اگر فعالیتی هم وجود دارد چشمگیر نیست.

داستان از آنجایی شروع شد که استاد فاضلی در کلاس انسان شناسی فرهنگی به یکی از خانمها گفتند که چرا فعالیت کلاسی انجام نمی دهند. و ایشان در پاسخ گفتند من شاغلم. من به عنوان نفر سومی که شاهد چنین برخوردی بود این را می پذیرم ولی به نظرم شاغل بودن نمی تواند دلیل خوبی بر فعالیت نکردن و فرصت فعالیتهای این چنینی را نداشتن، باشد. چیزی که مهم است اینکه به زندگی چگونه باید نگاه کرد و زندگی را باید مدیریت کرد. البته من شغل شریف این خانم را می دانم و نمی دانم از چه درجه دشواری و آسانی برخوردار است و دیگر شرایط زندگی ایشان را نیز نمی دانم و کمی هم به ایشان حق می دهم. در ادامه صحبت استاد از خانم دیگری پرسیدند شما چرا در بحثهای کلاس شرکت نمی کنید و حرفی نمی زنید. ایشان پاسخی دادند که مرا تحریک کرد و قوه پرسشگری و انتقاد مرا به فعالیت وا داشت که متاسفانه نه پاسخ ایشان یادم است نه انتقاد خودم. به هر حال صحبت اصلی آن روز کلاس، برخی مشکلات آموزش عالی و دانشگاه بود که من هم توفیق این را داشتم که بخشی از مشاهدات خودم را از لحظه ورود به دانشکده تا احوالات یکی از کلاس های درس خودمان را در قالب نوشته ای تحت عنوان<< اندر احوالات دانشکده علوم اجتماعی ۱ و ۲ >> ارائه کنم. به اعتقاد برخی دوستان این نوشته در قالب طنز نوشته شده بود که به نظر خودم واقعیت اینقدر خنده دار است که باید به حال خودم بگریم. خوب آنروز صحبتهای زیادی بین دانشجویان و استاد صورت گرفت و من استفاده های لازم را از این بحث شیرین و طرح مساله کردم.

نوشته حاضر در تاریخ 30/ 2/86 ساعت 8:30 توسط اینجانب در راه عزیمت به دانشکده در اتوبوس به رشته تحریر در آمده و موضوع بحث مربوط به 2، 3 هفته قبل از تاریخ مذکور می باشد.

عنوان تحلیلی این موضوع از دید بنده: یکی از علل منفعل بودن اکثر غریب به اتفاق دانشجویان( چه زن چه مرد) و بیشتر زنان در مشارکت ها و تعاملات روزانه در زندگی اجتماعی.

خوب من در کلاس انسان شناسی فرهنگی تمرین کردم چگونه از تجربیات زندگی و تبدیل آن ها به علم می توان زندگی را ساخت و مدیریت کرد. چگونه خودم زندگی خود را به تصویر بکشیم و اینگونه است که می توانم با امید زندگی کنم. به اعتقاد من زندگی واقعی یعنی این. و اما پاسخ من به موضوعات مورد بحث در کلاس دکتر فاضلی: یکی از علل اصلی که دختران و پسران، علی الخصوص دختران نمی توانند یا نمی خواهند در کلاس درس که نمونه بسیار کوچکتر از زندگی اجتماعی و جامعه است، حرفی بزنند یا اظهار عقیده کنند این است که از تجربه زندگی به معنای واقعی برخوردار نیستند. و این از دیدگاه من علل مختلفی می تواند داشته باشد.

یادم میاد روزی معلمی به من گفت چند وقت است که از فلان خیابان عبور می کنی؟ گفتم 10، 12 سالی می شود. بعد سوالاتش را آغاز کرد. فلان چیز را در فلان جا دیده ای؟ فلان بنا را دیده ای؟ فلان مغازه را دیده ای؟ و چندین سوال دیگر. این سوالات باعث شرمندگی ام شد. و به خودم گفتم: احسان داری چه کار می کنی؟ یادم میاد آنروز به آن خیابان رفتم و پیاده مسیر را طی کردم و همه جزئیات مسیر را به دقت مشاهده کردم. او به من گفت وقتی در خیابان راه می روم از بالا مسائل و موجودات را نگاه کنم. چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید... و من به این توصیه جامه عمل پوشاندم و آن را امتحان کردم، این کار نه تنها ضرری برای من نداشت بلکه سود بسیار زیادی برای من به همراه داشت. آن روز بود که فهمیدم در این 10 سال چقدر عقب بودم و نمی دانستم چه خبر است. آن زمان بود که یاد گرفتم طور دیگری نیز می شود به زندگی نگاه کرد و این در تجربیات زندگی ام تاثیر بسزایی داشته و خواهد داشت. و بدانید که اگر اینگونه باشد می توانید بسیاری از مشکلات زندگی را درک و در پی رفع و حل آنها برآیید. و از آن روز بود که چشمهایم را شستم و جور دیگر دیدم. و آن زمان بود که زندگی کردن برایم معنا پیدا کرد. دیگر به دنبال تکرار یک زندگی کسل کننده نبودم و سعی کردم هر روزم با روز دیگر فرق داشته باشد. آن روز بود که فهمیدم در این چند سال چگونه زندگی کرده ام و سعی کردم برنامه ای صحیح با دیدی درست و جدید برای زندگی تدوین کنم و اکنون هم راضی ام و تلاش می کنم برای بهتر شدن. تغییر نگرش زندگی را از این رو به آن رو می کند. و بدست آوردن نگرش جدید کار دشواری نیست و احتیاج به تمرین و ممارست دارد. و یادتان باشد هر زمان جلوی ضرر را بگیرید سود می کنید.

فکر می کنم بسیاری از دانشجویان و در اینجا زنان، زیاد زنده بوده اند ولی زندگی نکرده اند یا به عبارتی تجربه زیبای زندگی را به خوبی احساس نکرده اند و نمی دانند چگونه زندگی را تجربه کنند. بلد نبودن ماهیگیری سبب بسیاری از مشکلات می گردد. کسی که ماهیگیری بلد نیست چون دلش ماهی می خواهد و نمی تواند نخوردن ماهی را تحمل کند ممکن است برای بدست آوردن ماهی به سراغ مسیرهای انحرافی برود که به صلاحش نیست.منظور از مسیر منحرف، بار منفی آن نیست ها! منظورم مسیرهایی است که با مسیر حرکت اصلی و حیات و زندگی اش سازگاری ندارد و این باعث بوجود آمدن اختلال در زندگی فرد می گردد. البته نباید فشار نیروهای اجتماعی و محیط را نادیده گرفت. در این شرایط که وضعیت نابسامان تلقی می گردد فرد برای بدست آوردن چیزی که بسیار دوستش دارد که همان ماهی است ممکن است دست به هر کاری بزند و به هر مسیری منحرف شود که یکی از آنها می تواند سکوت باشد. می بینید که یاد نگرفتن ماهیگیری چه تاثیراتی بر زندگی فرد می گذارد و او را به کجاها می کشاند. شرط اول آنست که خودت بخواهی ماهیگیری را یاد بگیری، البته شعار دادن مهم نیست بلکه عمل کردن اهمیت دارد. پس سعی کن ماهیگیری یاد بگیری تا بتوانی خودت ماهی بگیری نه اینکه چشمت به دهان دیگری باشد که ماهیگیری بلد است و در تو، افسوس موج می زند. تازه اگر ماهیگیری را بلد باشی خودت می توانی موتور تحرک باشی و ماهیگیری را یاد بدهی. موتور زندگی بودن چه کیفی دارد، باید باشی و تجربه کنی تا بفهمی چه می گویم. پس به نظر من یکی از مشکلات اصلی دانشجوی ایرانی و دانشجوی زن ایرانی در بحث انفعال عبارتست از:

عدم قدرت انطباق با زندگی واقعی و نداشتن تجربه زندگی واقعی و همچنین عدم وجود نگرش جدید در ایشان.               

به خاطر لبخند یک دانش آموز...

بنام خدای مهربان که همیشه مرا در کارهایم یاری میرساند و اگر او نباشد من هیچم.

این داستان را از سر ناراحتی خودم درباره مساله ای که برایم پیش آمده عرض نمی کنم و تنها می خواهم به نمونه ای از بی انصافی و قضاوت اشتباه و نادرست یک فرد متخصص در بحث تربیت اشاره کنم که بسیار در مدارس مشاهده می گردد و بدان اهمیتی داده نمی شود.

هفته گذشته فکر می کنم پنجشنبه بود که در اتاقم نشسته بودم و با یکی از دانش آموزان مساله دار مشاوره می کردم. ( البته من در جایگاه مشاوره قرار ندارم ولی چون زبان آن دانش آموز را بهتر می فهمیدم با او صحبت می کردم تا شاید گره کارش باز گردد ) مشغول بحث بودم که یکی دیگر از دانش آموزان متشخص کلاس سوم وارد اتاق شد و درباره کامپیوتر سوالی از من پرسید و بحث ما نظرش را جلب کرد و 4،3 دقیقه ای ایستاد تا به صحبت ما گوش دهد. ظاهرا به منظور آب خوردن اجازه خروج از کلاس را به مدت یک دقیقه گرفته بود. در همین زمان بود که یکی دیگر از دانش آموزان به بهانه ای وارد اتاقم شد. از خصوصیات این دانش آموز همین قدر بدانید که معمولا خارج از کلاس می چرخد و جزء افرادی است که ثروت پدرشان از پارو بالا می رود. یعنی اکثر زمان خود را در مدرسه در حال علافی است. بعدا متوجه شدیم که به خاطر دیر کردن دانش آموز اول، از جانب معلم مامور شده تا ذاغ سیاه این دانش آموز را چوب بزند.( البته نمی دانم املای کلمه ذاغ درست است یا نه) و خبرش را به معلم برساند. کمی هم از این معلم بدانید که کار اصلی اش در مدرسه مشاوره است، تا آنجا که اطلاع دارم فوق لیسانس مشاوره است و بسیار ادعا دارد. گرچه من خودم تا به حال حرکت مشاوره ای از ایشان ندیده ام و من که باید ارتباط نزدیکی با ایشان داشته باشم تا بتوانیم مشکل بچه ها را حل کنیم اعتراف می کنم که هر بار به او سلام می دهم با بی احترامی رو برو می شوم. نمی دانم چه هیزم تری به ایشان فروخته ام که برخوردشان این گونه است، البته حدس هایی می زنم. به هر حال دانش آموز به کلاس برگشت و وقتی زنگ خورد دوباره آمد پیش من ولی بسیار ناراحت بود. پرسیدم چه شده، گفت وقتی برگشتم فلانی به من گفت به خاطر دیر کردنت نمره امتحان مستمرت را صفر می دهم. گفتم نگران نباش من الان میام با ایشان صحبت می کنم و دلیل دیر رفتنت را توضیح می دهم. با هم رفتیم پائین، آقای مشاور در حال سوار شدن ماشین یکی از همکاران بود که رفتم جلو و گفتم سلام، با همان بی ادبی خاص خود گفت: بگید، تا شروع کردم و دانش آموز را همراهم دید، حرفم را قطع کرد و گفت: شما وهر کس دیگه ای هم که بیایید من نمره ایشان را صفر می دهم، آن هم با لحنی بسیار زننده. بعد هم سرش را بلا نسبت گاو انداختند پائین و رفتند سوار ماشین شدند قبل از اینکه خود راننده سوار شوند.(ببخشید از اینکه با این لحن مطلب را ادا کردم چون چیز دیگری درباره این صحنه به ذهنم نیامد) بعد آن دانش آموز به من گفت: تحصیلکرده مملکت ما را نگاه کن. من هم سرم را انداختم پائین و گفتم: نگران نباش، درست میشه. وقتی برگشتم داخل از ناراحتی و عذاب وجدان گریه ام گرفت، که چرا؟ این دانش آموزی که می گویم یکی از دانش آموزان خوب کلاسشان است. یکی دو روز بعد مادر این دانش آموز، متعجب به مدرسه آمد و علت مساله را از مسئولین جویا شد و قرار شد که رسیدگی شود و جای نگرانی نبود. تا اینکه روز معلم فرارسید و من هدیه روز معلم را با افتخار گرفتم. این روز برای من یک روز بزرگ بود چون هدایای زیادی از خودم و خدا دریافت کردم. دانش آموز آمد پیشم و گفت: آقای فلانی گفت: نمره ات را درست می کنم به شرطی که تو و صیدافکن معذرت خواهی کتبی بنویسید. فقط گفتم: باشه چشم، و رفتیم دفترم نشستیم و نامه معذرت خواهی نوشتم. توی دلم با خودم گفتم فقط به خاطر دانش آموز که از ناراحتی در بیاید و بخندد این کار را می کنم. چون سرنوشت او در گروی این نامه بود که اگر نمی نوشتم نمره او صفر می شد و معدلش کلی پائین می آمد ولی نوشتم آن هم با علاقه چون دوستش داشتم و به خاطر کمک به او و امثال او در مدرسه حضور دارم. می دانید که در دنیا و مسائل حقوقی، از کسی که جرم و جنایت سنگین انجام داده، تعهد کتبی می گیرند که دیگر جرم را تکرار نکند. این را می خواهم بگویم که یک معلم باید معلم باشد و معلمی کار ساده ای نیست که هر کسی از پس آن برآید. معلمی عشق می خواهد و دلسوزی. از این معلم حداقل انتظاری که می رفت این بود که از اخلاق مشاوره و حرفه ایش در حل و فصل این موضوع کمک بگیرد و مساله را به شیوه ای زیبا و دل نشین برای دانش آموز جا بیاندازد ولی می بینیم که نه تنها این کار را به خوبی انجام نداد، بلکه ذهنیت منفی در ذهن دانش آموز ایجاد کرد و اینها همان ظرافت های تربیتی هستند که انتظارش از معلمان می رود.             

 

نقدی در باب وبلاگ و شیوه وبلاگ نویسی

     بنام خداوندی که از ته دل دوستش دارم، دوست داشتن به معنای دوست داشتن.

سلام، سلامی به گرمای زیر پتوی گلبافت، به گرمی یک لیوان چای داغ در کنار دریاچه واقع در دهانه کوه سبلان که هر چه از زیباییش بگویم کم گفته ام و به گرمی نوازش های دلنواز خورشید.

همیشه با خودم فکر می کردم که یک روزی می بایست نتایج ذهنی خودم را روی کاغذ پیاده کنم و در اختیار عموم قرار دهم و همیشه در ذهنم این بود که آیا در این کار موفق می شوم یا خیر. نوشتن را دوست دارم زیرا یکی از دوستان صمیمی من است. دوستی است که چیزهای زیادی را به واسطه او یاد گرفته ام. بعضی می گویند سیگار بهترین دوستشان است چون اگر او را ترک کنند او آنها را ترک نمی کند و به عبارتی رفیق نیمه راه نیست. و من افتخار می کنم که یکی از بهترین دوستانم، نوشتن است. او رفاقتش را برایم اثبات کرده است.

خوب، نوشتن راه های مختلف و اشکال مختلفی دارد که هر کدام برای خود مهم و مورد احترام هستند. یکی از این اشکال نگارش تجربه های زیسته یا همان تجربه های زندگی یا به بیان خودمان ثبت خاطرات زندگی است. کاری که فکر می کنم هر کسی حداقل یکبار در زندگی اش انجام داده است یا اگر هم خاطراتش یا وظایف روزانه اش را روی کاغذ نیاورده، لااقل در ذهنش با آن ها درگیر شده است. چه لذتی دارد این نوشتن، تازه اگر بدانی عده ای نیز نوشته هایت را می خوانند، لذتش دو چندان می گردد.   

یکی از راه های ارتباط نوشته شما با خواننده یا مخاطب، وبلاگ و وبلاگ نویسی است. روزی که استاد فاضلی وبلاگ نویسی را یکی از تکالیف درسی خود برای کلاس انسان شناسی مطرح کردند، راستش اولش خیلی ترسیدم که نتوانم این کار را به شکل خوبی انجام دهم و غصه ی کم آوردن زمان را می خوردم که چگونه می توانم هر هفته یک پست جدید روی وبلاگ قرار دهم ولی اکنون انجام این کار برایم مرتفع شده است و با اشتیاقی وصف ناپذیر می نویسم چون راهش را پیدا کرده ام و این را مدیون معلم و استاد بزرگوارم هستم. درست است که تجربه زیادی در زمینه وبلاگ نویسی کسب نکرده ام ولی همین اندک زمان محدود حضور در این فضای مجازی برایم بسیار جالب بوده و تجربیات و پیشنهاداتی را به همراه داشته است که لازم می دانم درین پست بدان ها بپردازم. زمان زیادی است که از کامپیوتر و اینترنت استفاده می کنم و این استفاده بیشتر در قالب چک کردن ایمیل و سر زدن به سایت های مورد نیاز بوده است. نمی دانم وبلاگ نویسی از چه زمانی در بین ایرانیان محبوبیت پیدا کرده است و ایرانیان از آن به عنوان یک ابزار کارامد استفاده می نمایند ولی سوالی که برایم مطرح است اینکه با وجود کارامدی این مساله به عنوان یک ابزار نیرومند در جهت برقراری ارتباط، چرا به درستی از آن استفاده نمی شود و فکر می کنم عده زیادی نباشند که از آن به عنوان یک وسیله کارامد استفاده می کنند. واقعا چرا؟ آیا استفاده صحیح از وبلاگ به فرهنگ ما مربوط می شود؟ چون ما عادت کردیم هر چیزی را به فرهنگ آن نسبت می دهیم. شاید اگر سوالم را با ذکر مثالی توضیح دهم بهتر جا بیفتد.

یکی از خصوصیات استفاده از اینترنت، تقویت حس کنجکاوی در انسان است. من خودم اگر فرصت داشته باشم و شرایطش فراهم باشد کمتر از 2 الی 3 ساعت با اینترنت کار نمی کنم. چون در این فضا آدم با جهان ارتباط برقرار می کند و این خیلی برای خود من جذاب است که در زمانی کم از دنیا و جریاناتی که در آن می گذرد اطلاعات کسب می کنم. خوب این برای کسانی که واقعا به دنبال کسب اطلاعات باشند بسیار مناسب است، ولی برای افراد بیکار وسیله مناسبی به نظر نمی رسد. گرچه آنها هم به میزان بیکاری خود از این فضا سود می جویند.

زمانی که با وبلاگ آشنایی نداشتم، وقتی آدرسی را در گوگل جستجو می کردم، با افرادی آشنا می شدم که چه زیرکانه و با مهارت، افکار خود را در قالب صفحات وب به دیگران منتقل می کردند. همیشه دلم می خواست که من هم جایی را در این فضای بزرگ اشغال می کردم و به بیان نظراتم می پرداختم ولی بلد نبودم یا تنبلی می کردم. اکنون که یاد گرفته ام به خودم می بالم و افسوس می خورم که چرا بعضی از افراد فرصت به این خوبی را به راحتی از دست می دهند. نمی دانم شاید صحبت من برای خیلی ها خوشایند نباشد ولی واقعیت است. فضای وبلاگ مثل بسیاری چیزهای دیگر، لوس شده است( نمی دانم املای کلمه درست است یا نه) و فکر می کنم به خاطر نبود آموزش صحیح به منظور استفاده درست از این محیط، این مساله بوجود آمده است. نمی دانیم چگونه باید از این ابزار استفاده کنیم، حق هم داریم چون به دنبالش نرفته ایم. چون اصلا نمی دانیم لازم است به سراغ یادگیری برویم یا نه، حیف نیست؟ چرا لگد به بختمان می زنیم. چرا وقت با ارزش خود را صرف تعریف و تمجیدهای بی خودی از هم می کنیم. متاسفانه محیط وبلاگ به چنین فضایی تبدیل شده است. فضایی که پویایی و تحرک و تنوع و نوآوری در مسائل جدید بسیار در آن کاهش پیدا کرده است. حرف اصلی من این است که همه زندگی عشق و قربان هم رفتن و دوستت دارم و از هم تعریف کردن نیست. زندگی، زندگی است، با کسی شوخی ندارد. جای بسی تاسف است که وبلاگ نویس ها، فردا می خواهند فرزند تربیت کنند، زندگی را مدیریت کنند، زندگی، صحنه زیبای هنرمندی ماست. در زندگی امروز اگر خلاقیت و توان استفاده صحیح از فرصت ها را نداشته باشی، مرده ای، مرده. بیدار شو، به دور و برت نگاه کن، همه در حال سگ دو زدن هستند برای بدست آوردن لقمه ای نان و فقط زنده ماندن نه زندگی و تو نشستی از چه صحبت می کنی. من وبلاگ می نویسم که تجربه کسب کنم و با دیدگاه های دیگر آشنا شوم و به تعریف هایی که بعضا انجام می شود نیازی ندارم.

من می خواهم نقد شوم. می خواهم نواقص کارم را بفهمم نه محاسنش را. بدون تعارف می گویم: احتیاجی به تعاریف دوستان ندارم. ایرادهای مرا به من بگوئید. روی صحبت من با همه است،اول با خودم، چه آنها که ادعای مذهبی بودن دارند و چه افرادی که ادعای غیر مذهبی بودن می کنند. و چه آنها که ادعایی ندارند. در دنیای امروز متفکرین و آنها که سرشان به تنشان می ارزد و شما قبولشان دارید، از طریق وبلاگ در حال انتقال افکار و اطلاعات خود به سایر نقاط جهان هستند، تجربیات خود را بسط می دهند و از آن تولید علم می کنند و شما نشسته اید و از تنهایی تان که منشاش معلوم نیست، که شاید انگاره ذهنی باشد، صحبت می کنید. بدبختی ما همین است. جهان در حال پیشرفت است و ما در حال درجا زدن. بعد هم در کلاس یا سطح جامعه که بحث می کنیم به این نتیجه می رسیم که عقب افتاده ایم از همه لحاظ. از ماست که بر ماست.

                                                                            

 

لیست عناوین در دست نگارش

 بنام خدا و سلام

انشاء الله که حال همگی دوستان و همکلاسی ها و دانش آموزانم خوب باشد و بهترین روزهای زندگی را در حال گذرانیدن پیش رو داشته باشید. روزهایی با تجربه های به یاد ماندنی و ارزشمند.

در سال جدید حوادث و اتفاقات بسیاری برای بنده پیش آمد که سعی می کنم گوشه هایی از آنها را که توام با تجربه های شیرین است برای شما مخاطب محترم باز گو کنم. بدین منظور تصمیم گرفتم لیست موضوعی از مطالبی را که قرار است در هفته های آتی بر روی وبلاگ منعکس کنم به اطلاع شما سروران گرامی برسانم. توجه داشته باشید قابلیت اضافه شدن به عناوین این لیست وجود دارد و حتی المقدور سعی می کنم تمام و کمال درباره آنچه وعده داده ام بنویسم.

لیست عناوین به شرح ذیل می باشد: ( در ضمن عناوین به ترتیب اولویت ذکر نشده اند )

1.      اندر احوالات دانشکده علوم اجتماعی (3) و (4) و (5). 

2.      جامعه شناسی چیست؟ ( تشریح محتوای جامعه شناسی به زبانی ساده  توام با مثال ).

3.      بیان طرح تحقیق درس انسان شناسی فرهنگی با توجه به اهمیت موضوع.

4.      خلاصه ی نقد کتاب مرتبط با درس انسان شناسی فرهنگی.

5.      تحلیلی بر جامعه شناسی آموزش و پرورش یا تعلیم و تربیت.

6.      درباره وبلاگ و وبلاگ نویسی.

7.      فصل امتحانات و توصیه های آخر به دانش آموزان.

8.      نفس های آخر ( درباره کنکور و پشت کنکوری ها ).

9.      اهمیت و نقش بسزای آموزش و پرورش در بررسی مشکلات جامعه.

10.  خلاصه گزارش کلاس های درس انسان شناسی فرهنگی.

11.  گذری در دنیای وبلاگ ها ( مرتبط با گرایش انسان شناسی فرهنگی ).

12.  خاطرات و تجربه های سفر در تعطیلات نوروز 86 .

13.  درد و دل با خدا، امام زمان(عج) و شهیدان.

14.  به مساجد و بسیج اعتماد نکنید ( پیرامون مسائل آموزشی؛ صحبت با والدین ).

15.  بهترین تابستان خود را تجربه کنید.

16.  جایگاه و نقش و ضرورت پژوهش در حوزه های علمی ( آیا به پژوهش نیاز داریم؟)

17.     تحلیل و بررسی برخی از دروس و کلاسهای درس دانشجویان دانشکده علوم اجتماعی.

18.  ... از این جا به بعد هر موضوعی می تواند به لیست اضافه گردد، اگر نظری دارید بفرمائید  تا پس از بررسی توسط این حقیر به رشته نگارش در آید.    

 

اندر احوالات دانشکده علوم اجتماعی (2)

بنام خدای دوست داشتنی و مهربون

ببخشید از اینکه بدقولی کردم. خیلی سرم شلوغ بود. اصلا فرصت نکردم ادامه این پست را بنا به قولم بعد از 2، 3 روز روی وبلاگ قرار بدهم ولی خدا را شکر الان فرصتی پیش آمد تا این کار را انجام دهم. در پست قبلی توصیفی از فضای بیرونی و حیاط دانشکده ارائه کردم که انتقاداتی نیز به آن وارد گردید. لازم می دانم قبل از شروع ادامه مطلب بدین نکته اشاره کنم که افعالی که در این پست استفاده می گردند از نوع معکوس بوده و مطالب ارائه شده از صحت کافی برخوردار نیستند و تنها بخشی از مشاهدات مستقیم این سرا پا تقصیر هستند، عزیزانی که مطالعه می کنند به بزرگیه خودشان من را ببخشند ولی در هر حال مجازات گناهان من در سرای آخرت محفوظ می ماند. فقط خدا به من رحم کند.

ساختمان دانشکده 4 طبقه است. هر طبقه دارای 6 تا 7 کلاس می باشد. فکر می کنم ساختمان از زمانی که دایی ناصر با پسرش برای تحصیل به دانشگاه می رفته آن هم در رشته پرطرفدار جامعه شناسی، به جا مانده است. راستی آموزش در طبقه سوم و تحصیلات تکمیلی نیز در طبقه چهارم قرار دارند. سایت اداری در طبقه سوم واقع شده و محل استقرار گردن کلفت های دانشکده است.

اتاق اساتید و خدمتگزاران به عرصه علم نیز در طبقه دوم قرار دارد. به هر استاد آلونکی داده اند و اسمش را گذاشته اند: اتاق. تازه در بعضی از اتاق ها 2 تا 3 استاد مستقر هستند. خدا وکیلی در تقسیم اتاق اساتید عدالت رعایت نشده است (باید به احمدی نژاد تلفن بزنم سری به دانشکده بزند برای توزیع سهام عدالت در بین اساتید). به عنوان مثال به اتاق بعضی از اساتید که وارد می شوی، اینقدر شلوغ است که استاد را نمی بینی و کمبود فضا را احساس می کنی ولی اتاق بعضی از اساتید کمی بزرگتر است و وسایلشان کمتر، در نتیجه این اتاق ها تبدیل شده به فضایی برای گپ علمی اساتید. مثلا بیشتر اوقات که از جلوی اتاق استاد مهرتاش رد می شوم دکتر پاشا را به همراه دکتر سرایی می بینم که مشغول گپ علمی هستند. گر چه کار من هم درست نیست از آنجایی که نگاه کردن در خانه مردم کار پسندیده ای نمی باشد ولی چه کنم که ... بگذریم.

و اما کلاس های درس ...

سری به یکی از کلاس های پر بار می زنیم تا ببینیم این زمان یک ساعت و نیمی چه ها بر کنشگران آن می گذرد. البته بسته به زمان ورودت به کلاس دارد. اگر کله سحر باشد می توانی تنفس صبحگاهی را در کلاس تجربه کنی. اولین کلاس صبح برای نفس کشیدن و خوابیدن و  برای بعضی ها هم درس خواندن (زیر 10%) فضایی بسیار مناسب است. اما بعد از تشکیل 2 تا 3 کلاس بعد از کلاس اول، وقتی در کلاس را باز می کنی، بوی گند مرده تاریخ انقضا گذشته، فضای تنگ بینی ات را تا اعماق جانت را پر می کند و حس عجیبی به شما دست می دهد، حس زندگی. یک حس کاملا دانشجویی. بعد از استقرار دانشجویان بر روی صندلی ها، اگر صحبت از امتحانی به میان باشد می بینی که چگونه رنگشان پریده و از استرس نمی توانند بنشینند و کتاب را می خورند، البته این خصوصیات افرادی است که به آنها ... می گویند. بعضی ها هم این قدر بی خیالند که نپرس، شاید هم بی خیالی شان از این جهت است که در خانه یا خوابگاه چندین مرتبه کتاب را خورده اند و هضم کرده اند. البته حد تعادلی هم وجود دارد که پسندیده است و آن عبارت است از اینکه: تا جایی که درس را بفهمی باید بخوانی، خواندن برای فهمیدن نه برای حفظ کردن.

به هر حال استاد تشریف می آورند. بعضی ها به احترام استاد برمی خیزند و بعضی هم که استاد را ... . بالاخره درس شروع می شود و فضای مرده کلاس به حالت مرده تری تبدیل می گردد. البته چه درسی و کدام استاد باشد فرق می کند. خدا وکیلی بعضی از کلاس ها آنقدر محتوا دارند که حضور در آنها توفیق می خواهد. بعضی از اساتید با نفس خود به کلاس حیات می بخشند و بعضی دیگر به وضع مرده کلاس کمک می کنند. اصولا چیزی که در دنیا و نظام های آموزش عالی جهان مرسوم است استفاده از شیوه مشارکتی استاد- دانشجو و دانشجو- استاد در کلاس درس  است. اما به نظر من این شیوه تا حدودی در کلاس های ما به صورت منسوخ درامده است و یا به صورت یکطرفه تبدیل شده است. استاد در کلاس با نحوه ارائه بسیار خوبش دانشجو را وادار به سوال کردن می کند و دانشجو هم آنچنان با اشتیاق سوال می پرسد که دیدنی است. همچنین صحنه هایی را در هیچ کجای جهان دانش نمی توان پیدا کرد. و این ستودنی است. البته این نکته را هم باید در نظر داشت که: مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد. و ما در کلاس های درس شاهد این هستیم که دانشجوی همه چیز دان، سکوت مرگبار کلاس را می شکند و کوله پشتیه سوالاتش را پیش استاد آنچنان باز می کند که استاد وقت کم میاورد تا بدان ها پاسخ دهد و کار به وقت اضافه و اتاق استاد می کشد. مدتی که از شروع درس می گذرد دانشجو مثل دانش آموزان ابتدایی تند تند کلاس را به منظور رسیدگی به قرار های کاری ترک می کنند، یکی دلش درد می گیرد، یکی دلش هوای یار می کند، یکی خوابش می گیرد، یکی موبایلش زنگ می زند و اگر همان موقع پاسخش را ندهد از زندگی عقب می افتد، یکی گرسنه اش می شود و وقتی کلاس تمام شد و او را در محوطه دیدی، می بینی که روی صندلی لم داده است و در حین خوردن چای با رفیق شفیقش بحث علمی انجام می دهد. یکی دلش هوای سیگار کشیدن می کند و به عشق یک نخل سیگار، کلاس را به اصطلاح، می پیچاند. جالب است که همه عزیزان یاد شده، موقع حضور و غیاب استاد در کلاس حضور بهم رسانیده و پایان کلاس را با حضورشان نورانی می سازند. دانشجو وقتی به کلاس میاید منتظر یادگیری نیست، منتظر این است که چه زمانی عقربه های ساعت به انتها می رسند تا به استاد بگوید: خسته نباشید.

 این است حال و روز دانشجوی ایرانی در کلاس درس.        

 

همه چیز از یک ساندویچ شروع شد

بنام خدا و سلام

بعد از گذشت 7 روز از ارسال آخرین پست، دوباره مزاحم شدم تا با حرف های نه چندان با اهمیت خود سر مخاطبان را درد بیاورم.

به موضوعی می خواهم اشاره کنم ولی از باب تعریف از خود نیست، بلکه برای خودم بیشتر نوعی افتخار است تا تعریف. بین معلمان مدرسه خیلی سعی کردم رابطه ای نزدیک با دانش آموز برقرار کنم. رابطه ای که او بتواند در چارچوب آن مشکلاتش را به من بگوید، تا بتوانم کمکش کنم. زنگ نماز که می خورد تقریبا همه معلم ها به سمت آبدارخانه هجوم می برند برای نوش جان کردن نهار، اما من سعی می کنم با حضور در جمع دانش آموزان نماز گزار همراه با آن ها شرکت کنم، با هم وضو بگیریم و با هم به نماز برویم. این کار در تقویت و تشویق دانش آموز جهت شرکت در نماز جماعت بسیار موثر است. دانش آموز می بیند که معلمش نیز پا به پای او می آید و این دلگرمی برای اوست، همچنین روشی است برای تبلیغ. به نظر من این خود می تواند درسی مهم برای معلمان باشد، که خود را جزئی از دانش آموز بدانند و دست دانش آموز را با عشق معلمی بگیرند نه برای بدست آوردن پول. این خیلی مهم است ولی متاسفانه در سیستم آموزشی ما کمتر به این موضوع توجه می شود. یعنی آموزش ما نوعی از سر باز کردن شده است، اینکه معلمی بیاید حرفی تکراری بزند و بی آنکه توجهی به آثار آن بکند، رد شود و سر برج که شد حقوقش را بگیرد و بعد هم افتخار کند معلم است و گرد گچ می خورد. معلم باید معلم باشد.

خوب معمولا وقتی اذان از بلند گو پخش می شود آماده می شوم تا در محل آبخوری کنار دانش آموزان وضو بگیرم. ابتدا کمی آّب بازی می کنیم و بعد شروع می کنیم به وضو گرفتن با آب سرد. سرویس بهداشتی معلم ها آب گرم دارد ولی وقتی با آب سرد توی حیاط وضو می گیری، هم می فهمی بچه ها چه می کشند، هم به یاد آن هایی می افتی که از نعمت داشتن آب گرم و لوله کشی و بهداشتی محروم اند و هم مستحب است که با آب سرد وضو بگیری، درست است که سرد است ولی چنان آرامشی در روح و جانت ایجاد می شود که دلت می خواهد دوباره وضو بگیری.

همه چیز از یک ساندویچ شروع شد. چند تا از دانش آموزان پایه اول که هیچ وقت در نماز شرکت نمی کنند آمدند جلو و با خنده گفتند: آقا صیدافکن شنیدیم امروز می خواهید نهار بدهید. گفتم من نمی دانم شاید آقا همدانی بدهد. نمی دونم چه شد که گفتم هر کی بیاد نماز یه ساندویچ براش می خرم. تا این را گفتم شروع کردند به تیکه پرانی، آقا چرا خالی می بندی، شما که نمی خری چرا قول می دی. و هزار جور حرف دیگه. دست کردم توی جیبم و پول در آوردم. تا دیدند قضیه جدی است عقب کشیدند و رفتند، گفتم پس چی شد، چرا جا زدید؟ در حال وضو گرفتن بودم که یکی از کلاس اولی ها اومد جلو و با همان لحن خاصش گفت: آقا، اگه بیام نماز واسم می خری؟ گفتم: چرا که نه، اصلا اگه خواستی پولش را بهت می دم، گفت نه ولی ساندویچ واسم می خری ها. گفتم چشم. گفتم: بسم الله، وضو بگیر بریم، با همان زبان ساده گفت: بلد نیستم، گفتم: خوب الان بهت یاد میدم. همان طور که توضیح می دادم یک بار خودم براش وضو گرفتم. گفتم یاد گرفتی؟ گفت: بله. گفتم: حالا شروع کن به گرفتن. یک بار گرفت، گفتم دوباره بگیر. تقریبا درست گرفت. وقتی وضو می گرفت می خندید، راضی بود از اینکه یاد گرفته بود، من هم می خندیدم. تا حالا دیده اید کسی کاری را برای اولین بار انجام دهد و با موفقیت در آن، بخندد، چه لذتی دارد، یک حس خوب، او می خندید و راضی و من در دلم حسی عجیب داشتم، خودم داشتم پرواز می کردم. بعد با هم رفتیم بالا. نماز دوم رسیدیم. حواسم نبود گفتم شروع کنیم، دیدم نشست، گفتم چی شده؟ سرشو انداخت پائین و گفت: بلد نیستم بخونم، گفتم: هیچ اشکالی نداره، من هم از اول که بلد نبودم بخونم، کم کم یاد گرفتم. شروع کردم به سوال کردن که چیا از نماز می دونی. تا حالا آنهایی که نماز می خونن رو دیدی؟ چی کار می کنند، توضیح داد، در همین حین بچه های مثلا مذهبی ما رو مسخره می کردند، می گفتند تا حالا تو عمرت نماز نخوندی؟ مگه می شه؟ و من هم از او دفاع می کردم. مثل دو تا برادر شدیم. پرسیدم حمد و سوره را بلدی بخوانی، خواند ولی خیلی تند و با غلطهای بسیار. سوره دیگه ای هم بلد نبود. بردمش کنار نماز خانه و چیزهای اولیه را به او گفتم، اینکه اول باید نیت کنی و چیزهای دیگر را. گفتم درسته که نماز صبح دو رکعتیه ولی خواندنش سخت است چون هر کسی نمی تونه اون موقع صبح پا شه و با خدا صحبت کنه، واسه همین اگه نماز صبح را یاد بگیری، بقی اش حل می شه. دو رکعت نماز برایش خواندم. خوب اول کار شاید گفتن و حفظ کردن ذکرها برایش سخت باشد، از من پرسید: نمی تونیم این ها رو فارسی بگیم. گفتم نمازت را عربی بخوان و حرف های دیگه ات را فارسی به خدا بگو، هیچ عیبی نداره. خیلی عجله داشت که نماز ظهر و عصرش را بخواند، قرار شد فردا ذکرهای نماز را روی کاغذ بنویسم و به او بدهم. شب هم که رسیدم خانه با وجود اینکه نای راه رفتن نداشتم، رفتم و ساندویچ تهیه کردم تا فردا بدهم به او. می دانم که خدا کمکش میکند و موفق می شود. در آخر این را هم بگویم، او و خانواده اش را می شناسم، از طبقه ای مرفه است و اصلا هم نیازی به این ساندویچ ندارد چون می بینم که روزی 2 الی 3 ساندویچ می خورد، نوش جانش.           

اندر احوالات دانشکده علوم اجتماعی (1)

                                                                 بنام خدا 

وقتی وارد دانشکده می شوم مثل کرمی هستم که در بین خاک مرده می خزد تا روزنه ای پیدا کند و سرش را بیرون آورد و به خورشید بگوید: سلام. گرچه شاید کسی بگوید، کرم ها از دیدن خورشید بیزارند ولی من از گونه های نادر کرم ها هستم که نسلم هم در حال انقراض است. و از خورشید خوششان می آید یا به بیان دیگر عاشق خورشید هستند. تصمیم گرفتم کمی از دانشکده خودمان صحبت کنم. حیف است چهار سال اینجا درس می خوانی و نتوانی دو خط درباره فوایدش بنویسی. می خواهم از شگفتی های دانشکده بگویم که قابلیت ثبت در بین عجایب هفت گانه را دارند. شاید هم برای من عجیبند و من در مقابل آن ها عجیب به نظر می آیم. می خواهم کمی از فواید محیط آکادمیک صحبت کنم. می خواهم بگویم چه تفاوت های اساسی بین این محیط و سایر جامعه وجود دارد و شاید هم من اشتباه می کردم از این جهت که فکر می کردم در این جا کارغیر علمی می کنند و حال آنکه می بینم در این محیط فقط فعالیت علمی در حال انجام گرفتن است. وقتی وارد دانشکده می شوی، البته بسته به زمان ورودت دارد، اگر حول و حوش ساعت 5/9 الی 10 باشد، عده ای را می بینی که همچون کارگران سر پل تجریش منتظرند تا مهندسی با ماشین مدل بالایش بیاید و شروع به التماس کنند تا شاید روزشان به شب رسد. من به اینها واژه علاف را نسبت نمی دهم چون علافی فی نفسه یکی از ارکان اصلی زندگی دانشجویی محسوب می گردد. طرف های ساعت 5/10 تا 5/11 ترافیکی را در کریدر دانشکده احساس می کنی که برای بعضی ها خوشایند و برای بعضی دیگر عذاب آور است. فقط باید مراقب باشی برخورد جدی بین تو و آن ها پیش نیاید که اگر چنین شد کسی ککش هم نمی گزد. ترافیک همراه با دود و آلودگی هوا نیست ولی تا دلتان بخواهد بوی ادکلن و اسپری های زنانه و مردانه، ژل و کتیرا و واکس مو، برق لب و رژ و مواد آرایشی و بهداشتی را با جان و دل احساس می کنی. از آنجایی که دهان من چفت و بند درست و حسابی ندارد دیگر صلاح نیست وارد جزئیات شوم چون تا به اینجای کار به احتمال زیاد اسمم در لیست دانشجویان ستاره دار و در حال تعلیق قرار گرفته است. در این ترافیک که با هارمونی همراه است زوج های مرتب را هم می بینی که با یکدیگر روابطی از نوع رگرسیون برقرار می کنند، رگرسیون دو متغیره و گاه چند متغیره ....

این ترافیک هیچ فایده ای هم که نداشته باشد حداقل باعث بوجود آمدن فضای فوق العاده صمیمی بین کنشگران گردیده است. باید از نزدیک ببینید تا باور کنید و بشنوید که چه حرفهای علمی بین کنشگران این محیط به اصطلاح آکادمیک در جریان تعاملاتشان رد و بدل می شود. هر چه از این محیط تعریف می کنم احساس می کنم کم گفته ام. الآن هم که هوا به سمت گرم شدن می رود بیا و ببین. لباس ها از بالا و پائین در حال آب رفتن. آقا پسرها که گویی بند تنبانشان باز شده و شلوار به زور خود را نگه داشته است و با زبان التماس به صاحبش می گوید: مرا بکش بالا، جلوی این همه آدم زشته! شلوار به صاحبش می گوید! از شلوار هم که بگذریم... . دختر خانمها هم که دیگر تعریف کردن ندارند. هر کس در زندگی اش حداقل یکبار توفیق دیدن چنین مناظری نصیبش گردیده است. البته اگر اساتید فن اجازه بدهند، بخواهیم کمی با رویکرد جامعه شناسی به زبان ساده به موضوع بنگریم، این موارد و دیدنی ها جزء لاینفک جامعه ایران هستند که در حال گذار می باشد. و اگر وجود نداشته باشد غیر طبیعی به نظر می رسد و باید چنین شرایطی را تجربه کنیم. با این تفاسیر به نظر من فاصله چندانی با دانشگاه نداریم. خوش به حال خانواده هایی که فرزندانشان را به چنین محیطها و اماکن فرهنگی می فرستند تا در خیابان ها علاف نگردند و افتخار می کنند فرزندشان دانشجو است. من که حسرت می خورم و تاسف که چرا مثل آنها نیستم.

منتظر بمانید ادامه مطلب را تا 2، 3 روز آینده در وبلاگ منعکس می کنم. مطلب بعدی درباره آشنایی با فضای داخلی کلاس ها و روابط اساتید و دانشجویان از نمای نزدیک است. بعد از کلاس ها هم به سراغ تشکل های فعال دانشجویی مثل هویج و انجمن غیر اسلامی و جفای دانشگاهی و صنف سلیمان و شرکاء و انجمن های پویای علمی دانشجویی می روم.

توجه داشته باشید مطالب ذکر شده از صحت کافی برخوردار نیستند و این به خاطر این است که نویسنده دچار آنومی شده است. و احتمالا در آینده نه چندان نزدیک شاهد یکی از انواع خودکشی جناب دورکیم خواهید بود.         

امام زمان اومد شهرمون، اما...

امام زمان اومد شهرمون که عاشقاشو شماره کنه، اما هیچ کس طوری نبود که اون می خواست امام زمان تو صورت دونه دونه ما خیره شد، به چشمای تک تک ما سلام داد، اون به ما لبخند زد. اما انگار... انگار هیچ کس یادش نبود. یاد کسی که همیشه به یاد اونها بود.

امام زمان توی شهر ما زندگی کرد، توی خیابونای ما قدم زد، اون سوار تاکسی شد، اما راننده بدون اینکه بفهمه اون کیه، ازش زیادی گرفت. اون به اداره هامون سر زد اما هیچ کس پارتی امام زمان نشد که کارش راه بیفته. اون به دانشگاه رفت ولی هنوز هم بودند استادهایی که از رو قیافه به دانشجو نمره می دادند. امام زمان را به خاطر یک کار کوچیک اداری آنقدر از این اداره به اون اداره دواندند که نازنین ترین انسان روی زمین به نفس نفس افتاد. اما اونقدر مهربون بود که بازم برای مردم اشک ریخت. قطره های اشکش افتاد روی سنگفرش های پیاده روی شهر ما و ما بی تفاوت با کفش های کتانی مدل بالایمان پا گذاشتیم روی اون قطره اشک آسمانی.

گاهی به او تنه زدیم و حتی برنگشتیم معذرت بخواهیم، اما او ما را بخشید. امام زمان همه بی عدالتی های شهر ما رو دید. همه کارمندا و مسئولای اداره ها رو که هیچ وقت به روی ارباب رجوعها لبخند نزدند رو دید.

راستی آن روز که کارمند اون اداره سر آن چند نفر داد زد، امام زمان هم بین آن چند نفر بود.   

لحظاتی با یک چغندر

بنام آنکه ...

سلام، خواستم مطلب امروزم را طور دیگری با نام خدا آغاز کنم که زبانم قاصر ماند و ماندم که چگونه وصفش کنم ولی هر چه به مغزم فشار آوردم جوابی نگرفتم. شاید همان بنام خدای همیشگی بهتر باشد، فقط خدا ...

امروز در کلاس خود ساعتی با شاگردانم گپ زدم. اولین جلسه سال جدید، هیچ فرقی نکرده بودند لااقل من احساس نکردم، منی که تغییرات را با دقت تحلیل می کنم یا سعی می کنم. خدا شاهد است سر و کله زدن با دانش آموزان صبر ایوب می خواهد و سعه صدر موسی. خلاصه با هر بدبختی بود کار را شروع کردم. مگر ساکت می شدند، هر کسی در حال خود سیر می کرد. یکی آواز می خواند و یکی با موبایلش بازی می کرد و دیگری در فکر پیچاندن کلاس و همه به دنبال این بودند که بروند فوتبال بازی کنند و کلاس بی فایده پرورشی تشکیل نشود. منم که این وسط، هویج یا بهتر بگویم چغندر بودم. این دانش آموزان الان متوجه نیستند چه کار می کنند. وقتی وارد صحنه واقعی شدند و دیدند هیچند و چیزهایی که در مدرسه خوانده اند اصلا به کارشان نمی آید تازه یاد صحبت های چغندر می افتند ولی آن زمان دیگر دیر شده است. بگذریم... من هم می روم زیر خروار ها خاک البته شاید قبلش چهره ماندگار بشوم، شاید هم، که بعید می دانم، بعد از مرگم نفری پیدا شود و دست نوشته هایم را پیدا کند و حسرت بخورد... این رسم عاشقی است: خون دل خوردن و دم نزدن و چغندر ماندن... چیزی که بدان اعتقاد دارم این است که من باید وظیفه ام را انجام دهم چه در منصب دانشجویی و چه در جایگاه معلمی و چه در هر جایگاه دیگری. و رنگ و روح اینها تنها، علاقه و عشق است، احساس مسئولیت است و بس. سرتان را درد نیاورم، شروع کردم به پرسیدن که تعطیلات را چگونه گذرانده اند، چه تغییری در خود احساس کرده اند، آیا با تغییرات به روز شده اند یا نه، یا اصلا اهمیتی ندارد که فرقی کرده باشند. شاید من اشتباه می کنم. شاید لازم نباشد کسی یا چیزی تغییر کند. نمی دانم... خوب هر کسی تعریف کرد، یکی گفت تنها فرقی که احساسش کردم خواب 18 ساعته در یک روز بود، فوتبالیست کلاس گفت: فوتبالش بدتر شده است، یکی گفت: رانندگی یاد گرفتم، یکی ماهیگیری لب اسکله را تغییر تعریف کرد که نسبت به سال گذشته برایش تغییر قابل توجهی بود (تجربه ای جدید در سفر)، یکی اوج استقامت در صخره نوردی را به عنوان تغییر تجربه کرده بود، عارف کلاس گفت: چند روزی را در جنگل سپری کرده و طور دیگری به خدا نگاه کرده بود، قاچاق چیه کلاس تغییری که احساس می کرد این بود که امسال از خانواده اش عیدی نگرفته، شبه مذهبی کلاس هم گفت: در نگرشش تغییری بوجود آمده است، فکرش باز شده است، تغییری در زمینه عرفان و عشق، نمی دانم چه بگویم، خوب همه این تجربه ها محترم اند ولی اینکه چگونه آنها را به کار ببندند مهم است یا به قول استاد فاضلی، چگونه آنها را به علمی برای زندگی کردن تبدیل کنند و این است درس پرورشی که با توجه به اهمیتی که دارد اصلا بدان توجهی نمی شود. خیلی ها فکر می کنند درس پرورشی درس دینی است و در آن باید از داستان های دینی استفاده کرد یا اینکه باید خدا را برای دانش آموز اثبات کنی تا شاید تغییری در وی بوجود آید، بله اینها لازم هستند ولی کافی نیستند. به اعتقاد بنده درس پرورشی درس چگونه اجتماعی شدن و یادگیری مهارت هایی برای بهتر زندگی کردن است، البته بهتر زندگی کردن هم نگویم در شرایط حاضر فقط زندگی کردن. رسیدن به این درک برای دانش آموز و سیستم نامطلوب آموزشی کشور بسیار دشوار است و زمان می برد و احتیاج به مدیریت دارد آن هم از نوع فلسفی، جامعه شناختی و روان شناختی. این سه رویکرد پایه های مدیریتی در شرایط بحرانی روابط انسانی و کنترل انسان ها هستند و به اعتقاد من هر مشکلی در ایران ریشه در نظام آموزشی آن دارد، تا وقتی که در بحث آموزش و پرورش کشور که تنها به مدارس محدود نمی شود، کمبود و اشتباهات تکراری داریم، همین آش و همین کاسه است، بهتر که نمی شویم هیچ، به سمت بدتر شدن هم حرکت می کنیم. مطلبی را هم درباره این چغندر بگویم. وقتی او در محیطی وارد می شود شرایط محیط را تحلیل می کند و دست به کار می شود تا در شرایط موجود یا نظم حاضر که با ضعف های متعددی روبروست البته اندکی هم محاسن دارد، تحولی بوجود آورد. البته همه این ادعا ها با روش علمی و پژوهشی صورت می گیرد، این نیست که فکر کنید چیزی که مشکل نیست را به مشکل تبدیل می کند، نه این طوری نیست، کارش بر مبنای اصول علمی،پژوهشی جلو می رود و دارای اعتبار و روایی می باشد. او سعی و تلاش خود را انجام می دهد خواه به نتیجه مطلوب برسد و خواه نرسد. صداقتی در چغندر وجود دارد که با بینش جامعه شناختی اش آمیخته و سر او را بر باد می دهد. و این جامعه شناسی است، دیدن واقعیت و اگر مشکلی دیدی سعی در حل آن کنی و فدا کردن خود در این راه، در راه رسیدن به حل مشکل تا پای جان. شیوه اساتیدی همچون دکتر فرهادی و پیران که حرفی را قرص و محکم زده اند و تا پای جان هم از آن دفاع می کنند. البته این را که می گویم دلیل بر آن نمی شود که این نظریات قابل نقد شدن نیستند ولی مهم این است که در این راه با مشکلاتش دست و پنجه نرم کنی و جا نزنی و اینجا جامعه شناسی معنی پیدا می کند، مسخره به نظر آمدن نظریات برای مسئولین حتی بسیاری از همکاران و دانشجویان و بی خیالی طی کردن با مساله و زمانی که مشکل بوجود آمد به جامعه شناس و جامعه شناسی التماس کنند تا به دادشان برسد. نیازی که غرب به جامعه شناسی پیدا کرد، منظورم زمان آگوست کنت خودمان است یا حوالی آن و جامعه شناسی، جامعه شناسی شد. در ایران هم باید گرسنگی بوجود آید تا به سمت چغندر حرکت کنند و الا به راحتی می گویم که فاتحه جامعه شناسی خوانده است. این چغندر که با مسائل آموزش و پرورش کشور سر و کار دارد می بیند که حرکت هایی  از گوشه و کنار محله در حال انجام شدن است ولی هنوز قوت خود را پیدا نکرده اند. و این زمان می خواهد و خدا را شکر می کنم که در یک چنین بیابانی لیوان آبی پیدا می شود. در مصاحبه ای از دکتر فریبرز حمیدی، معاون سازمان مرکزی انجمن اولیاء و مربیان می خواندم که ذکر کرده بودند: مهمترین وظیفه انجمن آموزش مهارت های اجتماعی است. باز جای شکرش باقی است، حداقل شعارش را می دهند، انشاءا... که شاهد عملیاتی کردن شعارها هم باشیم.             

لحظه های کاغذی

خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی، بال های استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پائین

سقف های سرد و سنگین، آسمان های اجاری

با نگاهی سر شکسته، چشم هایی پینه بسته

خسته از در های بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی

پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:

شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد، باری

روی میز خالی من، صفحه باز حوادث

در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری

(قیصر امین پور)

 

یکی از راههای دیدن خدا

                                     بنام خدا

دوباره سلام. بعد از گذشت 17 روز دوباره باز آمدم تا قفل زندان بشکنم. جاتون خیلی خالی بود، به جرات بگم بهترین عید زندگی ام را سپری کردم. حاشیه غربی کشور را تا رسیدن به جنوب غربی کشور طی کردم و چیزهایی دیدم که چشم و گوشم را باز کرد. تا قبل از این سفر، معنی توکل به خدا و ایمان داشتن به خدا را نمی دانستم ولی در طول سفر، به جرات می گویم که خدا را دیدم. خودش شاهد است که خودش را دیدم. تازه فهمیدم توکل یعنی چه؟ توسل به چه معنی است؟ و فکر می کنم این رمز سفر کردن است که انسان می بیند و می تواند درس بگیرد. لحظه لحظه این سفر برایم شیرین و همراه با تجربه های به یاد ماندنی بود. ای کاش همیشه سفر می کردم. ولی خوب،زمانی هم لازم است کمی درنگ کرد و از سفرکردن باز ایستاد تا تجربیات سفر را در زمان ایستادن به کار بست. یک چیزی را هم اعتراف می کنم، زمانیکه برگشتم دیگر دل و دماغ نوشتن همچون سابق را نداشتم ولی با اتفاق خوش یمنی که برایم افتاد تصمیم گرفتم هم بنویسم و هم جزء بهترین ها بشوم. دیگر از این رخوت و تنبلی خسته شده ام. در این چند وقت همچون آب ساکنی بودم که گندیده است، به همین منظور گفتم آمده ام تا قفل زندان بشکنم. لحظه پرواز را حس می کنم. با خودم گفتم چرا تا کنون این گونه بوده ام. اکنون زمان آن رسیده است تا بال هایم را باز کنم. من آماده ام. آماده حرکت، پرواز، جاری شدن، ساکن نبودن... جهت باد مخالف است و پرواز دشوار، ولی می روم چون دیگر وجود خدا را در بال هایم می بینم. تو هم او را می بینی؟ چقدر زیباست. چه دیدنی است. ای کاش می شد تو هم با من میامدی و شاید هم، من از قافله شما جا مانده ام. دیگر صبر جایز نیست. من که رفتم ...      

خانه تکانی دل - درس زندگی(3)

بنام خدا و سلام.

این روزها همه جا صحبت از تغییر و تحول است. صحبت از نو شدن، صحبت از عوض شدن، خانه تکانی، به استقبال بهار رفتن، رخت بر بستن ننه سرما، سبز شدن، شکوفه زدن، زنده شدن، تازه شدن و ... یک سال با همه فراز و نشیب هایش به آخر نزدیک می شود، پایانی زود ولی چه زیبا. چه لطافتی دارد این بهار، صدایش را می شنوی، پشت در ایستاده است، چه بوی خوشی دارد، خوشا به حالش. درس آن روز کلاسم با این کلمات آغاز شد. کلماتی به رنگ رنگین کمان با عطر بهاری. توی این روزها نگه داشتن دانش آموزان در کلاس کاری است بس دشوار مخصوصا اگر انگیزه ای همراهشان نباشد. شور فرا رسیدن بهار، تعطیلات، رهایی، خوردن و خوابیدن، تماشای فیلم، رفتن به میهمانی، دید و بازدید، مسافرت، گردش، سیزده به در، آتش روشن کردن، بازی کردن و ... همه اینها هوش و حواس آدم را مختل می کند و شاید هم مانع از یادگیری. بالای تخته سیاه نوشته بودند « 3 زنگ تا آزادی» حسابش را بکنید. با نام و یاد خدا شروع کردم. هر کسی برای خود حرفی می زد بی اجازه و گستاخانه. گچ را برداشتم و نوشتم، همراه با حرکت دستانم کلمه به کلمه در دلشان تکرار می کردند: درس اول که یاد نگرفتیم و نخواهیم یاد گرفت: آداب صحبت کردن. همچنان مسخره بازی و شیطنت های کودکانه ادامه داشت تا اینکه صبرم سر آمد و فریادی بلند کشیدم. از جایشان پریدند، کلاس لحظه ای سکوت را تجربه کرد. با شروع دوباره، همان آش و همان کاسه. تصمیم به مشارکت گرفتم. گفتم 2 جور تغییر و تحول وجود دارد. یکی مثبت و دیگری منفی. پرسیم چه کسانی می توانند از تغییر و تحول مثبت مثال بزنند؟ یکی یکی دست ها بالا رفت. آقا من بگم، آقا اجازه، آقا ما بگیم ... گچ را برداشتم و همراه آنان نوشتم: نزدیک شدن به خدا، پاکسازی، تغییر تفکر، مسواک زدن، زود خوابیدن، قدر لحظه ها را دانستن، قول دادن به خود برای انجام کارها، نگرش مثبت، احترام به پدر و مادر، یک شبه پول دار شدن، تغییر دنیای کلیشه ای و ... از بعضی ها هم علت گفته شان را سوال می کردم. در این میان با این همه شلوغی یکی از بچه ها پرسید: آقا رشته شما " فاجعه شناسیه" ؟ به او گفتم: خوب تشخیص دادی، واقعا بچه های این دوره و زمانه فاجعه هستند، این فاجعه بودن، زیادی طبیعی است. بعد پرسیدم نظرتان درباره تغییر و تحول به سمت منفی چیست؟ برعکس مطالب یاد شده را اشاره کردند: ترسیدن از مرگ، دور شدن از خدا و ... حالا وقت آن رسیده بود درس اصلی را شروع کنم با موضوع(( خانه تکانی دل )). هر سال نزدیک عید که می شود طبق سنت دیرینه، ایرانیان خانه هاشان را از آلودگی ها و کثیفی های یکساله و شاید هم چندین ساله پاک می کنند و طبق مدارک مستند آشغال ها و گرد و غبار را درون آتش می ریختند و آنها را می سوزاندند و این مراسم، چهارشنبه سوری نام گرفت، حالا فلسفه سه شنبه بودنش چیست، نمی دانم. به هر حال این هم نوعی تغییر و تحول است. دور ریختن بدی ها، کینه ها و نفرت ها و دعوت از بهار، خوبی ها، دوستی ها، محبت، عشق، صفا، گذشت، ایمان و ... اینجا بود که سوال اصلی ام را مطرح کردم. خانه تکانی دل چگونه است؟ چه ابزاری می خواهد؟ بر چه مبنایی باید دلمان را خانه تکانی کنیم؟ یادم نمی آید کسی جوابی داده باشد. همگی کمی فکر کردیم، بعضی ها بیشتر و این از چهره گرفته شان آشکار بود. پاسخ را گفتم:  (( فکر کردن )). در سایه تفکر است که ما می توانیم خانه تکانی کنیم آن هم از نوع دل و جان. « فکر کردن فرایندی است که با مشاهده دقیق آغاز می شود و بعد وارد مرحله سوال پرسیدن می شود و در نهایت به تفکر می انجامد.» و شرط فکر کردن مشاهده دقیق است. روزی استادی به من گفت: چند سال است از خیابان تجریش می گذری؟ گفتم مدت زیادی است. پرسید فلان ساختمان را دیده ای؟ فلان درخت را دیده ای؟ گفتم مگر همچین ساختمانی هم وجود دارد؟ گفت این بار که رد شدی بالای سرت را نگاه کن، ساختمان ها را از بالا ببین. می بینی که خیلی چیزها را ندیده ای. این کار را امتحان کردم. چیزهای جالبی دیدم، گویی در دنیای دیگری راه می روی. در این میان یکی از بچه ها گفت: خوب این طوری آقا می خورید به دیوار. در جوابش گفتم: یکبار خوب دیدن و مشاهده دقیق و برخورد با دیوار می ارزد به کور بودن و کور از دنیا رفتن. و این است فرق بین مشاهده و مشاهده دقیق. سپس مشاهده دقیق را به زبانی ساده و قابل فهم تعریف کردم: ادراک دقیق پدیده ها با استفاده از حواس پنج گانه. تنها با مشاهده دقیق است که می توانی خوب سوال بپرسی و درباره آن سوال خوب فکر کنی، در غیر اینصورت بدان که هیچ وقت در فکر کردن موفق نمی شوی، چون جوانب را کاملا در نظر نگرفته ای یا بهتر بگویم مشاهده دقیق انجام نداده ای. بالاخره لحظه خداحافظی فرا رسید. سال جدید را به بچه ها تبریک گفتم به همراه یک یادگاری از یک معلم کوچک: با مشاهده دقیق در سال 86 ، تغییر و تحول را احساس کنید و از زندگی لذت ببرید، مطمئن باشید زندگی برایتان مشکل می شود چون فکر می کنید ولی در این زندگی آبدیده می شوید و پر از تجربه های شیرین.

همین جا از استاد عزیز و بزرگوارم جناب دکتر مرتضی فرهادی کمال تشکر قدر دانی را بعمل می آورم و با وجود اینکه بار اول از درس مردم شناسی نمره قبولی را اخذ نکردم و دفعه دوم این درس را گذراندم اما در کلاس ایشان زندگی کردن را آموختم، زنده بودن را، عاشق بودن را، دلسوز بودن را و ... و از این دنیای مجازی دست ایشان را می بوسم و برایشان موفقیت های روز افزون را از خداوند منان مسئلت می نمایم.