شیشه پاک کن دلت را راه بینداز!

در انتهای این کوچه ها

دلتنگی است ...

اندیشه ات رسیدن و یافتن او است...

و یک آن تمام غم های عاشقان عالم به سراغت می آیند...

با چشمانی بسته و بی تلاطم چگونه  میتوانی راه را بیابی...

و اگر یافتی از کجا معلوم راه،راه باشد و نه بیراهه

و یار ،یار باشد و نه دیگری...

 

 

تنها باید

عینک گِل گرفته ی دلت را پاک کنی...

باز هم دلتنگی؟

و در می یابی دلتنگی این شکلی زندگی می کند

دلتنگی از پشت شیشه های آلوده ی دل

تظاهری بیش نیست...

شیشه پاک کن را راه بینداز...

می بینی ته آن جاده به انتظار من و تو است!

ما از خدای گمشده ایم او به جستجو است...

بهانه نیاور

بهانه که آوردی

آخرش فنا خواهی شد...

بنگر! این لوح درخشان است! تنها تو باید دست بکار شوی!

یاعلی!

بسم الله!

 

از چه نداری خبر از خویشتن*یار حضور و تو نداری حضور

سلام!

یک سلام بارانی به دلهای بارانی!

یک سلام بارانی به چتر دار ها و بی چتر ها!

یه سلام بارانی به چتر دارهایی که چشم دیدن چترهای دیگران را ندارند ...

و یک سلام بارانی ویژه به بی چتر هایی که همیشه دنبال چتر ساختن برای دیگران اند

و همیشه خوشبخت ترین اند!همان هایی که زیر شر شر باران هوای دلشان بارانی

 میشود ...

اگر چتر دارها این را می دانستند حتما بدون چتر به خیابان می آمدند!

حالا اینکه اینجا چکار میکنم و غیره بماند...خودتان میفهمید...

اینجا تنها ادبیات و دلنوشته و شعر و ...را میشناسم!

با هوای بارانی دلم باشید ...

خوشحال میشم کامنت هاتون رو ببینم!

یاحق!