قطعه ای از قلب

 

نمی دانم باید از کجا شروع شود قصه ی سرگردانی من

قصه ای که هرگز شروعش در ظاهر طلایی نبود و درپایان رسمش طلایی شدن

 استآفتابی که از پشت ابر تابید و نگذاشت همانطور یخ بزنم

و روزهایی که هرکدامشان جنگلی است از پیچیدگی.دل که میگویم دل است واقعا

دل است که اگر نبود اینطور از همه چیز و همه کس عبور نمیکرد تا به آخرین جاده برسد..

تابدانجا برسد که دیگر در نور باید راه بیابد ،نه چه میگویم در نور که راه تابان است

 یافتن دیگر چیست...

انتظارهایی  که کشیده شد.تلاش هایی که به وقوع روزگار پیوست و پرندگان

 مشکینی که دورشان کردم.آخر گرچه پرنده بودن اما مشکی ...

دلم تنگ آن بهترین معلمی است که می آید و کمک میکند تا راه را از بیراه

بشناسم .تا دیگر ملالی از نیامدن باران نباشد چون او خودش باران است..

هوای معطر به رایحه ی بارانی را خوش است.

اینجا تنها قطعه ای از قلب است....

 

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد پنج‌شنبه 29 فروردین 1387 ساعت 12:48 ب.ظ http://love.blogsky.com

هم موزیک زیبایی دارید و هم نوشته های زیبایی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد