اینجا هنوز باران می آید ...ولی نمیدانم چرا...

اینجا هنوز باران می آید

اما هرچه می آید نمی دانم چرا

دلهای اینان بارانی نمی شود

باران را می خوانند

باران را زار می زنند

باران می آید

فرار می کنند

آمدن باران را با پایان آن توجیه میکنند...

باران میآید!نه که نیاید!

دلهای اینان انگار که سایه بان دارد!

سایه بان دلت را بردار!

بگذار باران بیاید

دلت را بارانی کند

بارانی ِ بارانی!

مثل....

 

مثل ِ مثل همان که منتظرش هستیم...

نه مفتخرش هستیم..

اگر منتظرش بودیم

زیر چتر مشکینی  به او پشت نمی کردیم...

نمی رفتیم!

زیر باران  می ماندیم ...

تا!

تا بارانی شویم...

دل بدهیم

دل!

دل و نه سنگ!

و اینجا هنوز باران می آید ...

ای کاش دلم سایه بان های پنهان نداشته باشد

که نبینمشان

و دلم از قحطیه آب درکنار باران

بخشکد

و سنگ شود...

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 16 آذر 1386 ساعت 09:58 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
ترانه زیبایی بود...صدای باران گاهی خیلی آرامش بخشه...اما خیس شدن تو بارون نه...اما شاید گاهی برای شنیدنه صدای بارون باید خیس بشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد