باران....

باران

ترنم حسی دوباره است

حسی که از شبنم روی گونه ها تا اشک روی برگ درختان پر است

همیشه آمدنش مژده می دهد...

یکبار پاییز دل ها و

دیگری بهار دل ها

و اما کِی می آید و

آلایش دلها را می زداید و

مژده می دهد ای اهل عالم!

بهار در راه است

را نمیدانم...

ولی

نزدیک است...

می آید...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
رضا چهارشنبه 18 مهر 1386 ساعت 01:08 ق.ظ http://www.boheira.blogfa.com

سلام...خوش به حالت فاطمه خانم...یک کنج دنج دنج برای دلت پیدا کردی و از دل برای خودت می نویسی...کاش منم می تونستم چنین خلوتی داشته باشم...علت اینکه کم می نویسم اینه که دیگه توی مهر پنهان منو می شناسن...یه جورایی دیگه راحت نیستم....دلم یه مهر پنهان نو می خواد

سلام آقای بگم؟ ب....ح....ر.... نه نمیگم !
خوشحال شدم نظرتون رو دیدم !

باشه دلیلتون موجه که دلتون یه مهر پنهان نو میخواد تا بنویسید اما! این که میرید وپشت سرتونم نگاه نمیکنید ربطی به وبلاگ نداره!
راستی..
به هرحال امیدوارم یه مهر پنهان دیگه پیدا کنید تا از دلتون بنویسید...

به یاد هفته سوم کانون علوم پایه در پایه دوم راهنمایی:
آبی که بیاسود ،زمینش بخورد زود
در یا شود ان رود که پیوسته روان است!

کاظم چهارشنبه 18 مهر 1386 ساعت 12:22 ب.ظ http://lonlyviolon.blogsky.com

بهار همه جا هست
اگر ما بخواهیم

بهاری باشیم
بهاری زندگی کنیم


بهاری باشید، همیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد